- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۹
- بازدید: ۱۸۸۵
- شماره مطلب: ۲۴۲۱
-
چاپ
شرح شرفیابی زعفر جنی به قصد یاری و جان سپاری
ساقی ای قربان چشم مست تو
چند چشم میکشان بر دست تو؟
در فکن ز آن آب عشرت را به جام
بیش ازین مپسند ما را تشنه کام
تا کی آخر راز مادر پرده، در؟
ساغری ده ز آن شراب پردهر
تا برآرند این گدایان سلوک
پای کوبان نعرۀ «این الملوک»
خاک بر فرق تن خاکی کنند
جای در آتش زبیبا کی کنند
دست بر شیدائی از مستی زنند
پا زمستی بر سر هستی زنند
ذکر حال عاشقان حق کنند
پردۀ اهل حقیقت شق کنند
در میان ذکری ز عشاق آورند
شرح عشاق اندر اوراق آورند
خاصه شرح حال شاهنشاه عشق
مقتدای شرع و خضر راه عشق
تا بدانند آن امام خوش خصال
پاچسان هشت اندر آن دارالوصال
چیست آن دارالوصال ای مرد راه؟
ساحت میدان و طرف قتلگاه
وه چه داری؟ درد و غم کالای او
نیزه و خنجر، نعم والای او
در شرابش خون دلها ریخته
در طعامش، زهرها آمیخته
او، فتاده غرق خون بالای هم
کشتگان راه او، در هر قدم
پیش او جسم جوانان، ریز ریز
از سنان و خنجر و شمشیر تیز
پشت سر، بر سینه و بر سرزنان
بیپدر طفلان و بی شوهرزنان
دشمنان، گرم شرار افروختن
خیمه گاهش، مستعد سوختن
چشم سوی رزمگاه از یک طرف
سوی بیمارش نگاه از یک طرف
انقلاب و محنت و تاب و طپش
التهاب و زحمت و جوع و عطش
با بلاهایی که بودش نو به نو
همچنانش رخش همت گرم رو
نه از جوش و خروش و رنج و درد
کبریایی دامنش را هیچ گرد
چون گلشن تن هر چه گشتی ریشتر
غنچهاش را بد تبسم بیشتر
گشته هر تیغی به سویش رهسپر
باز کرده سینه را، کاینک سپر
رفته هر تیری سویش، دامن کشان
برگشوده دیده را کاینک، نشان
چشم بر دیدار و گوشش بر ندا
تا کند جان را فدا جانش فدا
همتش، اثنیتی، برداشته
غیرتش، غیریتی نگذاشته
جان فشان، شمع رخ جانانه را
بسته ره آمد شدن، پروانه را
نی زاکبر نه زاصغر یاد او
جمله محو خاطر آزاد او
سرخوش از اتمام و انجام عهود
شاهد غیبش هم آغوش شهود
گشته خوش با وصل جانان اندکی
کز تجری حلقه زدبر در یکی
از برای جانفشانی نزد شاه
زعفر جنی فرا آمد ز راه
جنئی جنت به جانش، ضم شده
همتش، رشک بنی آدم شده
جنئی در خاک و ذکرش در فلک
غیرتش، سوزندۀ جان ملک
با سپاه خود درآمد صف زنان
شاه را همچون سعادت، در عنان
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
شرح شرفیابی زعفر جنی به قصد یاری و جان سپاری
ساقی ای قربان چشم مست تو
چند چشم میکشان بر دست تو؟
در فکن ز آن آب عشرت را به جام
بیش ازین مپسند ما را تشنه کام
تا کی آخر راز مادر پرده، در؟
ساغری ده ز آن شراب پردهر
تا برآرند این گدایان سلوک
پای کوبان نعرۀ «این الملوک»
خاک بر فرق تن خاکی کنند
جای در آتش زبیبا کی کنند
دست بر شیدائی از مستی زنند
پا زمستی بر سر هستی زنند
ذکر حال عاشقان حق کنند
پردۀ اهل حقیقت شق کنند
در میان ذکری ز عشاق آورند
شرح عشاق اندر اوراق آورند
خاصه شرح حال شاهنشاه عشق
مقتدای شرع و خضر راه عشق
تا بدانند آن امام خوش خصال
پاچسان هشت اندر آن دارالوصال
چیست آن دارالوصال ای مرد راه؟
ساحت میدان و طرف قتلگاه
وه چه داری؟ درد و غم کالای او
نیزه و خنجر، نعم والای او
در شرابش خون دلها ریخته
در طعامش، زهرها آمیخته
او، فتاده غرق خون بالای هم
کشتگان راه او، در هر قدم
پیش او جسم جوانان، ریز ریز
از سنان و خنجر و شمشیر تیز
پشت سر، بر سینه و بر سرزنان
بیپدر طفلان و بی شوهرزنان
دشمنان، گرم شرار افروختن
خیمه گاهش، مستعد سوختن
چشم سوی رزمگاه از یک طرف
سوی بیمارش نگاه از یک طرف
انقلاب و محنت و تاب و طپش
التهاب و زحمت و جوع و عطش
با بلاهایی که بودش نو به نو
همچنانش رخش همت گرم رو
نه از جوش و خروش و رنج و درد
کبریایی دامنش را هیچ گرد
چون گلشن تن هر چه گشتی ریشتر
غنچهاش را بد تبسم بیشتر
گشته هر تیغی به سویش رهسپر
باز کرده سینه را، کاینک سپر
رفته هر تیری سویش، دامن کشان
برگشوده دیده را کاینک، نشان
چشم بر دیدار و گوشش بر ندا
تا کند جان را فدا جانش فدا
همتش، اثنیتی، برداشته
غیرتش، غیریتی نگذاشته
جان فشان، شمع رخ جانانه را
بسته ره آمد شدن، پروانه را
نی زاکبر نه زاصغر یاد او
جمله محو خاطر آزاد او
سرخوش از اتمام و انجام عهود
شاهد غیبش هم آغوش شهود
گشته خوش با وصل جانان اندکی
کز تجری حلقه زدبر در یکی
از برای جانفشانی نزد شاه
زعفر جنی فرا آمد ز راه
جنئی جنت به جانش، ضم شده
همتش، رشک بنی آدم شده
جنئی در خاک و ذکرش در فلک
غیرتش، سوزندۀ جان ملک
با سپاه خود درآمد صف زنان
شاه را همچون سعادت، در عنان