- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۹
- بازدید: ۱۲۶۹
- شماره مطلب: ۲۴۲۰
-
چاپ
توصیۀ پرستاری از حضرت زین العابدین (ع) به حضرت زینب (س)
باز دل را نوبت بیماری است
ای پرستاران زمان یاری است
جستجویی از گرفتاران کنید
پرسشی از حال بیماران کنید
«عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل»
پای تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذکر یارب یارب است
رنگش از صفرای سودا، زرد شد
پای تا سر مبتلای درد شد
چشم بیماران که تان، فرهماست
اندر اینجا روی صحبت با شماست
هر که را اینجا دلی بیمار هست
با خبر زآن نالههای زار هست
میدهد یاد از زمانی، کان امام
سرور دین، مقتدای خاص و عام
خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشک بر رویش فشاند
گفت ای خواهر چو برگشتی زراه
هست بیماری مرا در خیمهگاه
جان به قربان تن بیمار او
دل فدای نالههای زار او
بستۀ بند غمش، جسم نزار
بستۀ بند ولایش، صدهزار
در دل شب گر زدل آهی کند
نالهای گر در سحرگاهی کند
آن مؤسس، این مقرنس طاق راست
ز آن مروج، انفس و آفاق راست
جانفشانی رافتاده محتضر
جان ستانی را ستاده منتظر
پرسشی کن حال بیمار مرا
جستجویی کن، گرفتار مرا
ز آستین اشکش ز چشمان پاک کن
دور از آن رخساره گرد و خاک کن
با تفقد برگشا بند دلش
عقدهای گر هست در دل، بگسلش
گر بود بیهوش، باز آرش بهوش
در وحدت اندر آویزش بگوش
آنچه از لوح ضمیرت جلوه کرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد
هر چه نقش صفحۀ خاطر مراست
وآنچه ثبت سینۀ عاطر مراست
جمله را بر سینهاش، افشاندهام
از الف تا یا، به گوشش خواندهام
این ودیعت را پس از من حامل اوست
بعد من در راه وحدت، کامل اوست
اتحاد ما ندارد حد و حصر
او حسین عهد و من سجاد عصر
من کیم؟ خورشید، اوکی؟ آفتاب
در میان بیماری او شد حجاب
واسطه اندر میان ما، تویی
بزم وحدت را نمیگنجد دویی
عین هم هستیم ما بی کم و کاست
در حقیقت واسطه هم عین ماست
قطب باید، گردش افلاک را
محوری باید سکون خاک را
چشم بر میدان گمارای هوشمند
چون من افتادم، تو او را کن بلند
کن خبر آن محیی اموات را
ده قیام آن قائم بالذات را
پس وداع خواهر غمدیده کرد
شد روان و خون روان از دیده کرد
ذوالجناح عشقش اندر زیر ران
در روش، گامی بدل گامی بجان
گر بهظاهر، گامزن در فرش بود
لیک در باطن، روان در عرش بود
در زمین ار چند بودی، رهنورد
لیک سرمه چشم کرو بیش کرد
داد جولان و سخن کوتاه شد
دوست را، وارد به قربانگاه شد
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
توصیۀ پرستاری از حضرت زین العابدین (ع) به حضرت زینب (س)
باز دل را نوبت بیماری است
ای پرستاران زمان یاری است
جستجویی از گرفتاران کنید
پرسشی از حال بیماران کنید
«عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل»
پای تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذکر یارب یارب است
رنگش از صفرای سودا، زرد شد
پای تا سر مبتلای درد شد
چشم بیماران که تان، فرهماست
اندر اینجا روی صحبت با شماست
هر که را اینجا دلی بیمار هست
با خبر زآن نالههای زار هست
میدهد یاد از زمانی، کان امام
سرور دین، مقتدای خاص و عام
خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشک بر رویش فشاند
گفت ای خواهر چو برگشتی زراه
هست بیماری مرا در خیمهگاه
جان به قربان تن بیمار او
دل فدای نالههای زار او
بستۀ بند غمش، جسم نزار
بستۀ بند ولایش، صدهزار
در دل شب گر زدل آهی کند
نالهای گر در سحرگاهی کند
آن مؤسس، این مقرنس طاق راست
ز آن مروج، انفس و آفاق راست
جانفشانی رافتاده محتضر
جان ستانی را ستاده منتظر
پرسشی کن حال بیمار مرا
جستجویی کن، گرفتار مرا
ز آستین اشکش ز چشمان پاک کن
دور از آن رخساره گرد و خاک کن
با تفقد برگشا بند دلش
عقدهای گر هست در دل، بگسلش
گر بود بیهوش، باز آرش بهوش
در وحدت اندر آویزش بگوش
آنچه از لوح ضمیرت جلوه کرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد
هر چه نقش صفحۀ خاطر مراست
وآنچه ثبت سینۀ عاطر مراست
جمله را بر سینهاش، افشاندهام
از الف تا یا، به گوشش خواندهام
این ودیعت را پس از من حامل اوست
بعد من در راه وحدت، کامل اوست
اتحاد ما ندارد حد و حصر
او حسین عهد و من سجاد عصر
من کیم؟ خورشید، اوکی؟ آفتاب
در میان بیماری او شد حجاب
واسطه اندر میان ما، تویی
بزم وحدت را نمیگنجد دویی
عین هم هستیم ما بی کم و کاست
در حقیقت واسطه هم عین ماست
قطب باید، گردش افلاک را
محوری باید سکون خاک را
چشم بر میدان گمارای هوشمند
چون من افتادم، تو او را کن بلند
کن خبر آن محیی اموات را
ده قیام آن قائم بالذات را
پس وداع خواهر غمدیده کرد
شد روان و خون روان از دیده کرد
ذوالجناح عشقش اندر زیر ران
در روش، گامی بدل گامی بجان
گر بهظاهر، گامزن در فرش بود
لیک در باطن، روان در عرش بود
در زمین ار چند بودی، رهنورد
لیک سرمه چشم کرو بیش کرد
داد جولان و سخن کوتاه شد
دوست را، وارد به قربانگاه شد