- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۹
- بازدید: ۶۳۶۸۷
- شماره مطلب: ۲۴۱۴
-
چاپ
هر که را اسرار حق آموختند
وقتی از دانندهای کردم سؤال
که مرا آگه کن ای دانای حال
با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه میگویند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب
خود همی دید اینکه طفلان از عطش
هر یکی در گوشهای بنموده غش
تیغ اندر دست و زیر پا رکاب
موج زن شطش به پیش روز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش را در شط در افکندن چوبط
گر درین رازی است ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا بر خیل درد آشام زد
هفت خط آنجا مرا ترتیب داد
هر یکی را گونه گون نامی نهاد
پس نمود از روی حکمت، اختیار
ساقی دانندهای کامل عیار
در کفش معیار و حد و ابتهاج
باده خواران را شناسای مزاج
مجلسی آراست مانند بهشت
وندرو ترتیب و قانونی بهشت
جمع در او، کهتر و مهتر همه
بر خط ساقی نهاده، سر همه
جام را چون ساقی آوری بدور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچکس را جای طعن و دق نبود
از خط او سرکشیدن، حق نبود
آری از قسمت نمیباید گریخت
عین الطاف ست ساقی هر چه ریخت
ور یکی را حال دیگرگون شدی
اختلاف اندر مزاج افزون شدی
جستی از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودی انصراف
ور یکی ز آنان، معبِّد خوشدی
از سرمستی، پریشان گو شدی
از طریق عقل، هستی پا برون
همرهی کردی زمستی با جنون
لاجرم صدگونه شرم و انفعال
ساقی آن بزم را گشتی، وبال
جمله را بودی از آن دارالامان
تا به سر منزل رسانیدن، ضمان
کس نیاوردی برآوردن نفس
دست آنجا دست ساقی بود و بس
لاجرم فعالهای مایرید
لحظهای غافل نمانند از مرید
همت خود، بدرقه راهش کنند
خطرهای گررفت، آگاهش کنند
کند اگر ماند، به تدبیرش شوند
تند اگر راند، عنانگیرش شوند
ساقی بزم حقیقت بین، تو باز
کی کمست از ساقی بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان، از عطش افسردهام
میندانم زندهام یا مردهام!
این عطش رمزست و عارف، واقف است
سر حقست این و عشقش کاشف است
دید شاه دین که سلطان هدی است:
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را، بنای سرکشی است
آب و خاکش را هوای آتشی است
شورش صهبای عشقش، در سرست
مستیش از دیگران افزونترست
اینک از مجلس جدایی میکند
فاش دعوی خدایی میکند
مغز بر خود میشکافد، پوست را
فاش میسازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک ندک خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تا نیارد سرحق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
هر که را اسرار حق آموختند
وقتی از دانندهای کردم سؤال
که مرا آگه کن ای دانای حال
با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه میگویند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب
خود همی دید اینکه طفلان از عطش
هر یکی در گوشهای بنموده غش
تیغ اندر دست و زیر پا رکاب
موج زن شطش به پیش روز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش را در شط در افکندن چوبط
گر درین رازی است ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا بر خیل درد آشام زد
هفت خط آنجا مرا ترتیب داد
هر یکی را گونه گون نامی نهاد
پس نمود از روی حکمت، اختیار
ساقی دانندهای کامل عیار
در کفش معیار و حد و ابتهاج
باده خواران را شناسای مزاج
مجلسی آراست مانند بهشت
وندرو ترتیب و قانونی بهشت
جمع در او، کهتر و مهتر همه
بر خط ساقی نهاده، سر همه
جام را چون ساقی آوری بدور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچکس را جای طعن و دق نبود
از خط او سرکشیدن، حق نبود
آری از قسمت نمیباید گریخت
عین الطاف ست ساقی هر چه ریخت
ور یکی را حال دیگرگون شدی
اختلاف اندر مزاج افزون شدی
جستی از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودی انصراف
ور یکی ز آنان، معبِّد خوشدی
از سرمستی، پریشان گو شدی
از طریق عقل، هستی پا برون
همرهی کردی زمستی با جنون
لاجرم صدگونه شرم و انفعال
ساقی آن بزم را گشتی، وبال
جمله را بودی از آن دارالامان
تا به سر منزل رسانیدن، ضمان
کس نیاوردی برآوردن نفس
دست آنجا دست ساقی بود و بس
لاجرم فعالهای مایرید
لحظهای غافل نمانند از مرید
همت خود، بدرقه راهش کنند
خطرهای گررفت، آگاهش کنند
کند اگر ماند، به تدبیرش شوند
تند اگر راند، عنانگیرش شوند
ساقی بزم حقیقت بین، تو باز
کی کمست از ساقی بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان، از عطش افسردهام
میندانم زندهام یا مردهام!
این عطش رمزست و عارف، واقف است
سر حقست این و عشقش کاشف است
دید شاه دین که سلطان هدی است:
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را، بنای سرکشی است
آب و خاکش را هوای آتشی است
شورش صهبای عشقش، در سرست
مستیش از دیگران افزونترست
اینک از مجلس جدایی میکند
فاش دعوی خدایی میکند
مغز بر خود میشکافد، پوست را
فاش میسازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک ندک خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تا نیارد سرحق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
خیلیخوبو پر معناس
عالللللی بود