- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۶
- بازدید: ۱۴۹۵
- شماره مطلب: ۲۲۳۶
-
چاپ
عریانی زمین
پیراهنی که سخت سیاه است و گریهدار
روزِ مرا کشانده به شبهای آزگار
پیراهنی که داغ تو را ارث برده است
از صفحههای تیره و تاریک روزگار
حالا چه مانده بر تن عریانی زمین؟
جز جامۀ عزای تو بر شانههای زار
حالا چقدر بعد تو پیکار کردهایم
مانند انتقام، طلبکار و بیقرار؟
تو رفتهای و هیچ صدایی زعشق نیست
از خویش رفتهاند نفسهای در غبار
تو رفتهای و پشت درختان ترسناک
پنهان شدند مردم شمشیر و انتحار
تاریخ بازگشته به آغاز روز جهل
انسان پناه برده به دیوارههای غار
تنها صدای گریه میآید به گوش عشق
از چشمهای خمشده بر روی هر مزار
تنها لباس سرد و سیاهی به یاد توست
با آستینِ پرشده از دست شرمسار
از آن غروب سرخ که تو ریختی به خاک
مانند دانههای غریبانۀ انار،
خون قطرههای غربت بیوقفۀ تو را
دست کسی نچیده ز دامان روزگار
ای مرد! جرئت همۀ زندگی تویی
برخیز و انتقام خودت را هزار بار،
از قوم بی تقاص فراموشیان بگیر
از مردهای لشگر شمشیرِ در فرار ...
بعد از تو ظهر همت و غیرت غروب کرد
شب مانده است و شیهۀ اسبان بی سوار ...
-
غیرت سرخ هاشمی
آب؟ ... نه... اتهام تلخی بود که به دستان تو نمیآمدتو که دریای بیکران بودی، تشنگان غریب صحرا را
آه! بعد از چقدرها تاریخ، من هنوز از خودم پشیمانمکه چرا سد رفتنت نشدم؟... که چرا چشمهای سقا را
-
مردی از جنس همین پاییز
خوب دقت کن تماشا کن، این غروب ارغوانی را
خوب در خاطر نگه دار این، رستخیز ناگهانی را
بیش از اینهاصبر کن آری، تا که در یادت نگه داری
شرح درد خطبههایی که، بعدها باید بخوانی را:
غنچههای زخمِ پروانه... بالهای کنده از شانه ...
رد شلاق خزان روی، لالههای قد کمانی را...
عریانی زمین
پیراهنی که سخت سیاه است و گریهدار
روزِ مرا کشانده به شبهای آزگار
پیراهنی که داغ تو را ارث برده است
از صفحههای تیره و تاریک روزگار
حالا چه مانده بر تن عریانی زمین؟
جز جامۀ عزای تو بر شانههای زار
حالا چقدر بعد تو پیکار کردهایم
مانند انتقام، طلبکار و بیقرار؟
تو رفتهای و هیچ صدایی زعشق نیست
از خویش رفتهاند نفسهای در غبار
تو رفتهای و پشت درختان ترسناک
پنهان شدند مردم شمشیر و انتحار
تاریخ بازگشته به آغاز روز جهل
انسان پناه برده به دیوارههای غار
تنها صدای گریه میآید به گوش عشق
از چشمهای خمشده بر روی هر مزار
تنها لباس سرد و سیاهی به یاد توست
با آستینِ پرشده از دست شرمسار
از آن غروب سرخ که تو ریختی به خاک
مانند دانههای غریبانۀ انار،
خون قطرههای غربت بیوقفۀ تو را
دست کسی نچیده ز دامان روزگار
ای مرد! جرئت همۀ زندگی تویی
برخیز و انتقام خودت را هزار بار،
از قوم بی تقاص فراموشیان بگیر
از مردهای لشگر شمشیرِ در فرار ...
بعد از تو ظهر همت و غیرت غروب کرد
شب مانده است و شیهۀ اسبان بی سوار ...