- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۵/۲۳
- بازدید: ۲۷۵۹
- شماره مطلب: ۱۹۷۴
-
چاپ
بغض انارینۀ ۲
خورشید که شد تجزیه، ترکیب ندارد
نوری است به هم ریخته، ترتیب ندارد
گودال پر از بغض انارینۀ سرخی است
این سرخ معطر شده را سیب ندارد
بر حاشیۀ دفتر سرمشق شقایق
جز لالۀ زخمش، گل تذهیب ندارد
این اشک مرا تا لب گودال فرستاد
جز گونه لب تشنگیام شیب ندارد
حالا که نماز شب تقدیر شکسته است
پس نافلۀ قافله تعقیب ندارد
خورشید چه خوش بر تن نیزار درخشید
نوری است که شد تجزیه، ترکیب ندارد
تا شرح دهم تشنگی مرثیهها را
باید که بچینم همۀ قافیهها را
این حادثۀ سرخ که در حافظه جاری است
انداخته از پلک غزل، مرثیهها را
باید که نفس تازه کنیم از غزلی سرخ
تا شعر معطّر کند از خود ریهها را
هی شهد غزلخوانی او روی زمین ریخت
میریخت که سیراب کند بادیهها را
جوشید غزل پشت غزل از کلماتش
شاعر! به تماشا بنشین قافیهها را
بارید به رگهای زمین خون خدا تا
تنظیم کند با نفسش ثانیهها را
باید به نمایش بگذارم غم او را
بر پردۀ ماتم ببرم تعزیهها را
هر گوشۀ شش گوشۀ او نظم منظّم
میریخت به هم نظم همه زاویهها را
فرداست که در سایۀ خورشید نشیند
آن ندبه که جانسوز کند ناحیهها را
-
صاحب غمها
آمد محرم، صاحب غمها کجایی؟
ای داغدار اشک و ماتمها کجایی؟
ای خسته از انبوه آدمها کجایی؟
اصلا بگو آقا محرمها کجایی؟
-
«انّمایی» دوباره نازل شد
نیزهدارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان میداد
زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان میداد
تو روی نیزه هم اگر باشی، سایهات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه! ای خورشید! گرمیت جان به کاروان میداد -
بیبرادر
دو دست سبز او در آب میخورد
مگر او بیبرادر آب میخورد؟
به لبخند گل ششماهه سوگند
عطش، از آتشِ «در» آب میخورد
-
بیبدیل
اگر لبتشنه اما بیبدیل است
زلال عشق را تنها دلیل است
شفاعت را به دستش میسپارند
که او از جانب زهرا وکیل است
بغض انارینۀ ۲
خورشید که شد تجزیه، ترکیب ندارد
نوری است به هم ریخته، ترتیب ندارد
گودال پر از بغض انارینۀ سرخی است
این سرخ معطر شده را سیب ندارد
بر حاشیۀ دفتر سرمشق شقایق
جز لالۀ زخمش، گل تذهیب ندارد
این اشک مرا تا لب گودال فرستاد
جز گونه لب تشنگیام شیب ندارد
حالا که نماز شب تقدیر شکسته است
پس نافلۀ قافله تعقیب ندارد
خورشید چه خوش بر تن نیزار درخشید
نوری است که شد تجزیه، ترکیب ندارد
تا شرح دهم تشنگی مرثیهها را
باید که بچینم همۀ قافیهها را
این حادثۀ سرخ که در حافظه جاری است
انداخته از پلک غزل، مرثیهها را
باید که نفس تازه کنیم از غزلی سرخ
تا شعر معطّر کند از خود ریهها را
هی شهد غزلخوانی او روی زمین ریخت
میریخت که سیراب کند بادیهها را
جوشید غزل پشت غزل از کلماتش
شاعر! به تماشا بنشین قافیهها را
بارید به رگهای زمین خون خدا تا
تنظیم کند با نفسش ثانیهها را
باید به نمایش بگذارم غم او را
بر پردۀ ماتم ببرم تعزیهها را
هر گوشۀ شش گوشۀ او نظم منظّم
میریخت به هم نظم همه زاویهها را
فرداست که در سایۀ خورشید نشیند
آن ندبه که جانسوز کند ناحیهها را