- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۸
- بازدید: ۱۵۰۲
- شماره مطلب: ۱۹۳۱
-
چاپ
بهار گمشده
تمام پنجرهها دیدهاند خواب تو را
چشیدهاند شبی طعم آفتاب تو را
تو سرزمین هزاران بهار معتکفی
زمین نمیبرد از یاد، انقلاب تو را
صدای قلقل غیرت میانرود رگت
کشانده تا عطش خاک، پیچوتاب تو را
هزار رود نجوشیده در من آمدهاند
به کوزهها بچشانند طعم آب تو را
سکوت کورۀ داغ تنت چه بیپروا
چکانده بر تن سجّاده التهاب تو را
کویر تشنه در اعماق نور پیچانده ست
رکوع و سجدۀ در تابوتب مذاب تو را
بهار گمشده در عکسهای پاییزی
چه بادها که به خون میکشند قاب تو را
صدای شیهۀ اسبان بی سوار از دور
به شعر میکشد اندازۀ عذاب تو را
قصیدهات به زمین ریخت با تهاجم باد
ورق زدند به دست خزان کتاب تو را
به نخ کشید قلم ریگهای سوزان را
به گردن غزل انداخت اضطراب تو را
چقدر سنگ به سرهای بی بدن زدهاند
که بشکنند در آیینه آفتاب تو را
چقدر داغی زنجیرها، گل سرخم ...
گرفته است در این جادهها گلاب تو را؟
نماد مردترین مردهای دنیایی
به چهرهاش زده حتّی یقین، نقاب تو را
به دست تیغ زبان تو ظلم ویران شد
ندیده بود کسی نیزۀ خطاب تو را
خدا کنار خزانت به اعتکاف نشست
به گل نشاند دعاهای مستجاب تو را
هنوز هم که هنوز است روح خیس زمین
به دوش میکشد از دورها سراب تو را
-
خون خروشان
آشفته و تبدار و برافروختهاند
در آتش اشتیاق تو سوختهاند
امروز فرشتهها به گنجینۀ عرش
از خون خروشان تو اندوختهاند
-
جزیرۀ خون
آشفتگی از نگاه مجنون پیداست
از آتش گونههای گلگون پیداست
از دورترین نقطه به او خیره شوید
مانند جزیرهای که در خون پیداست
-
پرواز به آزادگیات میبالد
دریای دلت راهی ساحلها شد
دست تو کلید حل مشکلها شد
پرواز به آزادگیات میبالد
عشقت سند سلامت دلها شد
-
کتاب عاشورا
یک جرعه نخورد تا نفس تازه کند
برداشت عَلَم که عشق، اندازه کند
میخواست خدا کتاب عاشورا را
با دست به خون نشسته شیرازه کند
بهار گمشده
تمام پنجرهها دیدهاند خواب تو را
چشیدهاند شبی طعم آفتاب تو را
تو سرزمین هزاران بهار معتکفی
زمین نمیبرد از یاد، انقلاب تو را
صدای قلقل غیرت میانرود رگت
کشانده تا عطش خاک، پیچوتاب تو را
هزار رود نجوشیده در من آمدهاند
به کوزهها بچشانند طعم آب تو را
سکوت کورۀ داغ تنت چه بیپروا
چکانده بر تن سجّاده التهاب تو را
کویر تشنه در اعماق نور پیچانده ست
رکوع و سجدۀ در تابوتب مذاب تو را
بهار گمشده در عکسهای پاییزی
چه بادها که به خون میکشند قاب تو را
صدای شیهۀ اسبان بی سوار از دور
به شعر میکشد اندازۀ عذاب تو را
قصیدهات به زمین ریخت با تهاجم باد
ورق زدند به دست خزان کتاب تو را
به نخ کشید قلم ریگهای سوزان را
به گردن غزل انداخت اضطراب تو را
چقدر سنگ به سرهای بی بدن زدهاند
که بشکنند در آیینه آفتاب تو را
چقدر داغی زنجیرها، گل سرخم ...
گرفته است در این جادهها گلاب تو را؟
نماد مردترین مردهای دنیایی
به چهرهاش زده حتّی یقین، نقاب تو را
به دست تیغ زبان تو ظلم ویران شد
ندیده بود کسی نیزۀ خطاب تو را
خدا کنار خزانت به اعتکاف نشست
به گل نشاند دعاهای مستجاب تو را
هنوز هم که هنوز است روح خیس زمین
به دوش میکشد از دورها سراب تو را