- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۴/۱۷
- بازدید: ۳۴۶۳
- شماره مطلب: ۱۸۲۰
-
چاپ
زینبش را به اباالفضل سفارش میکرد
کیست این مرد که شب کیسۀ خرما میبرد
روز میآمد و از سینه نفسها میبرد
کیست این مرد که تا تیغ به بالا میبرد
رزم را با مدد از حضرت زهرا میبرد
این خدا نیست ولی مقصدِ هر راه است این
اَشهدُ اَنَّ علیّاً ولیّ الله است این
کیست این شیر که از خصم جگر در آورد
از میانِ کمرش تیغِ دوسر در آورد
از دلیرانِ عرب جمله پدر در آورد
در چنان کند و بیانداخت که پر در آورد
یا علی روز و شب و شمس و قمر میگویند
ها عَلی بَشرٌ کیفَ بَشَر میگویند
گاه دریا و گهی بارش و باران میشد
گاه بابای یتیمان دلِ ویران میشد
به سرِ دوش گهی مَرکبِ طفلان میشد
خوشیِ کاسۀ شیر و کفی از نان میشد
مثلِ ما حیف یتیمان همگی تنهایند
همگی منتظرِ آمدنِ بابایند
وای از امروز حسن گوشۀ بستر افتاد
باز هم یادِ غمِ بسترِ مادر افتاد
خواهر افتاد زمین تا که برادر افتاد
یادِ روزی که رویِ مادرشان دَر افتاد
هیزم و آتش و کابوس عجب بد دردی است
ضربِ نامَحرم و ناموس عجب بدر دردی است
قنفذ از راه از آن لحظه که آمد میزد
تازه میکرد نفس را و مجدد میزد
وای از دستِ مغیره چقدر بد میزد
جای هرکس که در آن روز نمیزد، میزد
آخرین حرفِ علی بود خواهش میکرد
زینبش را به اباالفضل سفارش میکرد
زینبش ماند ببیند غمِ حنجرها را
ماند تا داد کِشد غارتِ پیکرها را
تا کند جمع تنِ پارۀ اکبرها را
کرد محکم گرهِ معجرِ دخترها را
دید در گودی گودال حرامیها را
تبر کوفی و سر نیزۀ شامیها را
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
زینبش را به اباالفضل سفارش میکرد
کیست این مرد که شب کیسۀ خرما میبرد
روز میآمد و از سینه نفسها میبرد
کیست این مرد که تا تیغ به بالا میبرد
رزم را با مدد از حضرت زهرا میبرد
این خدا نیست ولی مقصدِ هر راه است این
اَشهدُ اَنَّ علیّاً ولیّ الله است این
کیست این شیر که از خصم جگر در آورد
از میانِ کمرش تیغِ دوسر در آورد
از دلیرانِ عرب جمله پدر در آورد
در چنان کند و بیانداخت که پر در آورد
یا علی روز و شب و شمس و قمر میگویند
ها عَلی بَشرٌ کیفَ بَشَر میگویند
گاه دریا و گهی بارش و باران میشد
گاه بابای یتیمان دلِ ویران میشد
به سرِ دوش گهی مَرکبِ طفلان میشد
خوشیِ کاسۀ شیر و کفی از نان میشد
مثلِ ما حیف یتیمان همگی تنهایند
همگی منتظرِ آمدنِ بابایند
وای از امروز حسن گوشۀ بستر افتاد
باز هم یادِ غمِ بسترِ مادر افتاد
خواهر افتاد زمین تا که برادر افتاد
یادِ روزی که رویِ مادرشان دَر افتاد
هیزم و آتش و کابوس عجب بد دردی است
ضربِ نامَحرم و ناموس عجب بدر دردی است
قنفذ از راه از آن لحظه که آمد میزد
تازه میکرد نفس را و مجدد میزد
وای از دستِ مغیره چقدر بد میزد
جای هرکس که در آن روز نمیزد، میزد
آخرین حرفِ علی بود خواهش میکرد
زینبش را به اباالفضل سفارش میکرد
زینبش ماند ببیند غمِ حنجرها را
ماند تا داد کِشد غارتِ پیکرها را
تا کند جمع تنِ پارۀ اکبرها را
کرد محکم گرهِ معجرِ دخترها را
دید در گودی گودال حرامیها را
تبر کوفی و سر نیزۀ شامیها را