مشخصات شعر

تقدیم به آرام جان حسین(ع) حضرت علی اکبر (ع)

آرام جان


 

آرام کن اهل حرم را با قدم‌هایت
با آیۀ چشمان خود پیغمبری کن باز

لب باز کن حرفی بزن با من علی اکبر! 
با لحن شیرینت برایم دلبری کن باز 



از شوق تو در عاشقی دارم خبر اما
آرامِ جان! آرام‌تر رو سوی میدان کن
مویت نمانَد از پَرِ عمامه‌ات بیرون
کمتر پدر را این دمِ آخر پریشان کن



خیلی ندیدم صورتت را خوب در خیمه
وقتی که خود را ماه من! آماده می‌کردی
رو می‌گرفتی از من اما خوب می‌دانم
دل کندن من از خودت را ساده می‌کردی



دیدی خدا! در عشقت از اکبر گذشتم من
دل کندن از این نور حق، الحق که مشکل بود
می‌دانی از حس پدر بودن نمی‌گویم
عشق است در پرده، تمامش قصۀ دل بود



اکبر شبِ سجاده‌اش روشن تر از روز است
تو خوب می‌دانی که مست نور ذات است او
خُلق محمد دارد و انوار زهرایی
مثل علی تصویر اسما و صفات است او



با دیدنش آه از دل اهل حرم برخاست
تا روبروی خیمه چون آهو قدم می‌زد
میدان نرفته، برق چشمانش رجز می‌خواند  
صف‌های دشمن را دو ابرویش به هم می‌زند



بر مرکبش بنشست ولا حول ولا...یی گفت
با ذکر یا قهار تیغش را به کار انداخت
می‌زد چنان انگار شمشیرش دو دم دارد
پیران میدان را به یاد ذوالفقار انداخت



با یا علی هر ضربه‌اش یک جان دیگر داشت
با یا حسین از میسره تا میمنه می‌رفت
گاهی میان رزم اگر می‌گفت یا زهرا
تا قلب لشکر مثل حیدر یک تنه می‌رفت

یک عده مبهوت شجاعت‌های بی حدش
یک عده مقهور توان و سرعتش بودند
آنقدر زیبا بود این شمشیر زن، حتی
سرهای روی خاک محو صورتش بودند

آمد به سویم با لب خشکیده از میدان
آمد به جانم آتشی دیگر زد و برگشت
این بار هم تا رفت این قلب پریشانم
پشت سرش یک چند باری آمد و برگشت

دیدم که فرقش چون علی وا شد، دلم لرزید
حس می‌کنم فزت و رب الکربلا می‌خواند
چه اتفاقی داشت در آن نقطه می‌افتاد؟
یا رب! چرا اعضا و رگ‌هایش مرا می‌خواند؟



در گرد و خاک صحنه اکبر را نمی‌شد دید
از مشرکانِ بدر آنجا هر که بود آمد
وقتی که دیدم نا‌له از هفت آسمان برخاست
فهمیدم آن شهزاده از مرکب فرود آمد

 


دیدم دلم را اِرباً اربا کرده‌اند انگار
من زودتر از عمه پی بردم به راز تو 
اما خودش را زودتر زینب رساند آنجا
من مانده بودم غرق در راز و نیاز تو



می‌خواستم یک بوسه، اما هر چه ‌می‌گشتم
در پیکرت بابا! دریغ از گوشه‌ای سالم
دیدم توانی نیست در پای من و زینب
گفتم: بیایید ای جوانان بنی هاشم
 


بابا برای بردنت حسرت به دل ماندم
کم بود آغوشم، عبایی پهن لازم بود
تشییع تو زیبا شد آخر، این عبا تابوت 
در دست عون و جعفر و عباس و قاسم بود

 

تقدیم به آرام جان حسین(ع) حضرت علی اکبر (ع)

آرام جان


 

آرام کن اهل حرم را با قدم‌هایت
با آیۀ چشمان خود پیغمبری کن باز

لب باز کن حرفی بزن با من علی اکبر! 
با لحن شیرینت برایم دلبری کن باز 



از شوق تو در عاشقی دارم خبر اما
آرامِ جان! آرام‌تر رو سوی میدان کن
مویت نمانَد از پَرِ عمامه‌ات بیرون
کمتر پدر را این دمِ آخر پریشان کن



خیلی ندیدم صورتت را خوب در خیمه
وقتی که خود را ماه من! آماده می‌کردی
رو می‌گرفتی از من اما خوب می‌دانم
دل کندن من از خودت را ساده می‌کردی



دیدی خدا! در عشقت از اکبر گذشتم من
دل کندن از این نور حق، الحق که مشکل بود
می‌دانی از حس پدر بودن نمی‌گویم
عشق است در پرده، تمامش قصۀ دل بود



اکبر شبِ سجاده‌اش روشن تر از روز است
تو خوب می‌دانی که مست نور ذات است او
خُلق محمد دارد و انوار زهرایی
مثل علی تصویر اسما و صفات است او



با دیدنش آه از دل اهل حرم برخاست
تا روبروی خیمه چون آهو قدم می‌زد
میدان نرفته، برق چشمانش رجز می‌خواند  
صف‌های دشمن را دو ابرویش به هم می‌زند



بر مرکبش بنشست ولا حول ولا...یی گفت
با ذکر یا قهار تیغش را به کار انداخت
می‌زد چنان انگار شمشیرش دو دم دارد
پیران میدان را به یاد ذوالفقار انداخت



با یا علی هر ضربه‌اش یک جان دیگر داشت
با یا حسین از میسره تا میمنه می‌رفت
گاهی میان رزم اگر می‌گفت یا زهرا
تا قلب لشکر مثل حیدر یک تنه می‌رفت

یک عده مبهوت شجاعت‌های بی حدش
یک عده مقهور توان و سرعتش بودند
آنقدر زیبا بود این شمشیر زن، حتی
سرهای روی خاک محو صورتش بودند

آمد به سویم با لب خشکیده از میدان
آمد به جانم آتشی دیگر زد و برگشت
این بار هم تا رفت این قلب پریشانم
پشت سرش یک چند باری آمد و برگشت

دیدم که فرقش چون علی وا شد، دلم لرزید
حس می‌کنم فزت و رب الکربلا می‌خواند
چه اتفاقی داشت در آن نقطه می‌افتاد؟
یا رب! چرا اعضا و رگ‌هایش مرا می‌خواند؟



در گرد و خاک صحنه اکبر را نمی‌شد دید
از مشرکانِ بدر آنجا هر که بود آمد
وقتی که دیدم نا‌له از هفت آسمان برخاست
فهمیدم آن شهزاده از مرکب فرود آمد

 


دیدم دلم را اِرباً اربا کرده‌اند انگار
من زودتر از عمه پی بردم به راز تو 
اما خودش را زودتر زینب رساند آنجا
من مانده بودم غرق در راز و نیاز تو



می‌خواستم یک بوسه، اما هر چه ‌می‌گشتم
در پیکرت بابا! دریغ از گوشه‌ای سالم
دیدم توانی نیست در پای من و زینب
گفتم: بیایید ای جوانان بنی هاشم
 


بابا برای بردنت حسرت به دل ماندم
کم بود آغوشم، عبایی پهن لازم بود
تشییع تو زیبا شد آخر، این عبا تابوت 
در دست عون و جعفر و عباس و قاسم بود

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×