مشخصات شعر

مطلع سرخ

کبوتران غزل‌خوان مشرق دل­‌ها

دوباره آینه بستند سمت عاشورا

 

رها از آتش شب‌پوشی قفس شده‌اند

و دل به نور زده کربلا نفس شده‌اند

 

به بال شوق سفر می‌کنند تا خود عشق

هزار مرحله سر می‌کنند تا خود عشق

 

سفر به مطلع صبحی که بس غزل­‌خیز است

به رستخیز عظیمی که واژه‌­انگیز است

 

سخن ز واقعه‌­ای بی‌درنگ و آنی نیست

مقام تعزیه یا که شبیه­‌خوانی نیست

 

سخن ز متن حضوری بهاری و زنده ا­ست

حکایت عطشی تابدار و پاینده ا­ست

 

مجال جنگ بزرگی که مرد می‌طلبد

حماسه‌­ای که دلیر نبرد می‌طلبد

 

رها ردای کسی بود در دل طوفان

صدای پای کسی بود در دل طوفان

 

قوام هیأت هستی ترک ترک می‌­شد

که ماجرای کسی بود در دل طوفان

 

و نی­نوای زمان نوحه‌خوان آهنگ

خروش نای کسی بود در دل طوفان

 

پر از حرارت ایمان، به پویش «الّا»

طنین «لا»ی کسی بود در دل طوفان

 

کسا نشین رسالت به لاله‌­زار عروج

پر عبای کسی بود در دل طوفان

 

غرور خنجر سرخی به خویش می‌لرزید

که در قفای کسی بود در دل طوفان

 

بلوغ یافت تب حجّ ناتمامی که

پر از خدای کسی بود در دل طوفان!

 

در آن کویر عطش آب و خاک آتش نوش

ز داغ­‌های کسی بود در دل طوفان

 

و فصل پنجم بر نیزه را پیام آور

گل دعای کسی بود در دل طوفان

 

غروب آمد و رقصید آسمان در خون

و خون­بهای کسی بود در دل طوفان

 

غروب آمد و تصویر سرخ فاجعه را

سر جدای کسی بود در دل طوفان

 

غروب آمد و خورشید نینوا گل کرد

ستاره در سبد باغ کربلا گل کرد

 

غروب نه، که طلوعی بدیع و روحانی

پر از طراوت اندیشه‌های عرفانی

 

چگونه وصف کنم آسمان مقتل را

صفای سینۀ پیغمبران مرسل را

 

کسی که آینه باشد گل معانی را

شکوه نور افق­‌های بی‌نشانی را

 

کسی که قافلۀ عشق را غزل­‌خوان است

چراغ نافله‌­اش آفتاب ایمان است

 

به شوق سبز شکفتن به باغ آینه‌ها

دخیل پنجر­ۀ سینه‌اش بهاران است

 

کسی که روشنی آب را روایت گر

نگاهش آینۀ پاک صبح تابان است

 

بنازم آن همه عزّت که «علّم الاسما» ست

نگین نامش بر خاتم سلیمان است

 

کسی که جان نبی بی‌قرار از تب اوست

قرار منطق قرآن شکفته از لب اوست

 

دمی که خطبه بجوشاند از دم شهدا

هزار چشمه تصدّق گواه مطلب اوست

 

چنان به پیروی از دین حق نظر دارد

که متن وحی خدا واژه­‌های مکتب اوست

 

زداغ تیغ حرامی نمی‌هراسد چون

پناه آینه­‌ها چلچراغ یارب اوست

 

نمای روشنی از رنگ عشق و ایمان است

ستاره‌­های تبسّم که بسته بر لب اوست

 

بیا به سمت سحر یک دو گام برداریم

شکسته قفل شب، از نور وام برداریم

 

بیا به سمت سواران صبح خون برویم

به پیشواز گل زخمی جنون برویم

 

به سمت باغ شقایق گل غزل ببریم

نماز بر خم «احلی من العسل» ببریم

 

هلا پرندۀ بی‌سر از آسمان چه خبر؟

چراغ لالۀ پرپر از آسمان چه خبر؟

 

سفینۀ همه گل­‌های کربلا باور

شکوه باغ معطّر از آسمان چه خبر؟

 

کشیده سر به فلک سایه‌­سار رحمت تو

هلا درخت تناور از آسمان چه خبر؟

 

شکستگان غمیم، ای بشارت موعود

امید بارش کوثر از آسمان چه خبر؟

 

زمین پس از تو پر از رنج‌­های تکراری ا­ست

نشسته‌­ایم به ششدر، از آسمان چه خبر؟

 

ببین که غصّۀ نان می‌خورند شیّادان

دوام رزق مقدّر از آسمان چه خبر؟

 

بگو که پنجره‌­ها را تگرگ سرد شکست

ببین که هر که در این خانه بود مرد، شکست

 

زمان زمان غم زر گرفتن جان است

و اژدهای بلا کیسه­‌های همیان است

 

قسم به آینه­‌های نهفته در نفست

سیاه‌­بازی دوران همیشه پنهان است

 

کسی که با تو شبی پیش دست بیعت داد

به روز واقعه پست و گسسته پیمان است

 

چو غنچه زر به گره بسته‌اند اهل نظر

خزان به شعبده هم دست باددستان است

 

زمان سیاه­دل از داغ بره‌های نجیب

ز برق خندۀ گرگان زمین چراغان است

 

«کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر؟»

که شهر ملتهب از زوزه‌­های مستان است

 

کلام حقّ تو را سر زنند در تف خون

هنوز مسلخ دین نام این بیابان است

 

هنوز خنجر نامردمی گلوگیر است

ز خار کینه تن باغ تحت تأثیر است

 

متاع خون تو را شهر می‌کند تقسیم

هنوز راز قیام تو را نمی‌فهمیم

 

چرا مصاف شب از ننگ نام ما پر شد؟

کجا حسین زمان با یزید دمخور شد؟

 

چرا نصیب نفس گشت خس خس اندوه

نشان بینش ما طعم تلخ خرخر شد؟

 

سمند شعر من، از شیهه باش وارسته

سکوت کن، نفست نشتر تلنگر شد

 

سکوت کن و در این بیشه چارنعل برقص

بخور، که سهم تو از روزگار آخور شد

 

ولی نه ...، ننگ سخن را تو برنمی‌­تابی

به راحتی شب این قصّه را نمی‌خوابی

 

نه ... طبع تازی من، هی شتاب هم تعطیل

ردیف و قافیه و شعر ناب هم تعطیل

 

فراتر از افق شعر، پیش رو داری

به قدر وسعت صد قرن گفت‌وگو داری

 

بخوان چکامۀ داغی که از تو مشتق است

حسین موج غزل­خوان غربت حق است

 

حسین ماهیت نغز ماورای دل است

نگین مخمل خونین پاره­‌های دل است

 

حسین مرز رهایی ست، رمز توحید است

حسین سوگ بشر نیست، مطلع عید است

 

حسین راه شکست سقیفه­‌سازان است

غدیر نبض دلش شور سرفرازان است

 

به موج­‌خیز بلا طرح کوه سخت کشید

به متن حادثه، هفتاد و دو درخت کشید

مطلع سرخ

کبوتران غزل‌خوان مشرق دل­‌ها

دوباره آینه بستند سمت عاشورا

 

رها از آتش شب‌پوشی قفس شده‌اند

و دل به نور زده کربلا نفس شده‌اند

 

به بال شوق سفر می‌کنند تا خود عشق

هزار مرحله سر می‌کنند تا خود عشق

 

سفر به مطلع صبحی که بس غزل­‌خیز است

به رستخیز عظیمی که واژه‌­انگیز است

 

سخن ز واقعه‌­ای بی‌درنگ و آنی نیست

مقام تعزیه یا که شبیه­‌خوانی نیست

 

سخن ز متن حضوری بهاری و زنده ا­ست

حکایت عطشی تابدار و پاینده ا­ست

 

مجال جنگ بزرگی که مرد می‌طلبد

حماسه‌­ای که دلیر نبرد می‌طلبد

 

رها ردای کسی بود در دل طوفان

صدای پای کسی بود در دل طوفان

 

قوام هیأت هستی ترک ترک می‌­شد

که ماجرای کسی بود در دل طوفان

 

و نی­نوای زمان نوحه‌خوان آهنگ

خروش نای کسی بود در دل طوفان

 

پر از حرارت ایمان، به پویش «الّا»

طنین «لا»ی کسی بود در دل طوفان

 

کسا نشین رسالت به لاله‌­زار عروج

پر عبای کسی بود در دل طوفان

 

غرور خنجر سرخی به خویش می‌لرزید

که در قفای کسی بود در دل طوفان

 

بلوغ یافت تب حجّ ناتمامی که

پر از خدای کسی بود در دل طوفان!

 

در آن کویر عطش آب و خاک آتش نوش

ز داغ­‌های کسی بود در دل طوفان

 

و فصل پنجم بر نیزه را پیام آور

گل دعای کسی بود در دل طوفان

 

غروب آمد و رقصید آسمان در خون

و خون­بهای کسی بود در دل طوفان

 

غروب آمد و تصویر سرخ فاجعه را

سر جدای کسی بود در دل طوفان

 

غروب آمد و خورشید نینوا گل کرد

ستاره در سبد باغ کربلا گل کرد

 

غروب نه، که طلوعی بدیع و روحانی

پر از طراوت اندیشه‌های عرفانی

 

چگونه وصف کنم آسمان مقتل را

صفای سینۀ پیغمبران مرسل را

 

کسی که آینه باشد گل معانی را

شکوه نور افق­‌های بی‌نشانی را

 

کسی که قافلۀ عشق را غزل­‌خوان است

چراغ نافله‌­اش آفتاب ایمان است

 

به شوق سبز شکفتن به باغ آینه‌ها

دخیل پنجر­ۀ سینه‌اش بهاران است

 

کسی که روشنی آب را روایت گر

نگاهش آینۀ پاک صبح تابان است

 

بنازم آن همه عزّت که «علّم الاسما» ست

نگین نامش بر خاتم سلیمان است

 

کسی که جان نبی بی‌قرار از تب اوست

قرار منطق قرآن شکفته از لب اوست

 

دمی که خطبه بجوشاند از دم شهدا

هزار چشمه تصدّق گواه مطلب اوست

 

چنان به پیروی از دین حق نظر دارد

که متن وحی خدا واژه­‌های مکتب اوست

 

زداغ تیغ حرامی نمی‌هراسد چون

پناه آینه­‌ها چلچراغ یارب اوست

 

نمای روشنی از رنگ عشق و ایمان است

ستاره‌­های تبسّم که بسته بر لب اوست

 

بیا به سمت سحر یک دو گام برداریم

شکسته قفل شب، از نور وام برداریم

 

بیا به سمت سواران صبح خون برویم

به پیشواز گل زخمی جنون برویم

 

به سمت باغ شقایق گل غزل ببریم

نماز بر خم «احلی من العسل» ببریم

 

هلا پرندۀ بی‌سر از آسمان چه خبر؟

چراغ لالۀ پرپر از آسمان چه خبر؟

 

سفینۀ همه گل­‌های کربلا باور

شکوه باغ معطّر از آسمان چه خبر؟

 

کشیده سر به فلک سایه‌­سار رحمت تو

هلا درخت تناور از آسمان چه خبر؟

 

شکستگان غمیم، ای بشارت موعود

امید بارش کوثر از آسمان چه خبر؟

 

زمین پس از تو پر از رنج‌­های تکراری ا­ست

نشسته‌­ایم به ششدر، از آسمان چه خبر؟

 

ببین که غصّۀ نان می‌خورند شیّادان

دوام رزق مقدّر از آسمان چه خبر؟

 

بگو که پنجره‌­ها را تگرگ سرد شکست

ببین که هر که در این خانه بود مرد، شکست

 

زمان زمان غم زر گرفتن جان است

و اژدهای بلا کیسه­‌های همیان است

 

قسم به آینه­‌های نهفته در نفست

سیاه‌­بازی دوران همیشه پنهان است

 

کسی که با تو شبی پیش دست بیعت داد

به روز واقعه پست و گسسته پیمان است

 

چو غنچه زر به گره بسته‌اند اهل نظر

خزان به شعبده هم دست باددستان است

 

زمان سیاه­دل از داغ بره‌های نجیب

ز برق خندۀ گرگان زمین چراغان است

 

«کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر؟»

که شهر ملتهب از زوزه‌­های مستان است

 

کلام حقّ تو را سر زنند در تف خون

هنوز مسلخ دین نام این بیابان است

 

هنوز خنجر نامردمی گلوگیر است

ز خار کینه تن باغ تحت تأثیر است

 

متاع خون تو را شهر می‌کند تقسیم

هنوز راز قیام تو را نمی‌فهمیم

 

چرا مصاف شب از ننگ نام ما پر شد؟

کجا حسین زمان با یزید دمخور شد؟

 

چرا نصیب نفس گشت خس خس اندوه

نشان بینش ما طعم تلخ خرخر شد؟

 

سمند شعر من، از شیهه باش وارسته

سکوت کن، نفست نشتر تلنگر شد

 

سکوت کن و در این بیشه چارنعل برقص

بخور، که سهم تو از روزگار آخور شد

 

ولی نه ...، ننگ سخن را تو برنمی‌­تابی

به راحتی شب این قصّه را نمی‌خوابی

 

نه ... طبع تازی من، هی شتاب هم تعطیل

ردیف و قافیه و شعر ناب هم تعطیل

 

فراتر از افق شعر، پیش رو داری

به قدر وسعت صد قرن گفت‌وگو داری

 

بخوان چکامۀ داغی که از تو مشتق است

حسین موج غزل­خوان غربت حق است

 

حسین ماهیت نغز ماورای دل است

نگین مخمل خونین پاره­‌های دل است

 

حسین مرز رهایی ست، رمز توحید است

حسین سوگ بشر نیست، مطلع عید است

 

حسین راه شکست سقیفه­‌سازان است

غدیر نبض دلش شور سرفرازان است

 

به موج­‌خیز بلا طرح کوه سخت کشید

به متن حادثه، هفتاد و دو درخت کشید

۱ نظر
 
  • شمیم ۱۳۹۵/۰۱/۲۲

    بسیار زیبا بود

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×