دسترسی سریع به موضوعات اشعار
بهانۀ غم
شب را کنار زد و سحر آفریده شد
چشمی زدی به ماه، نظر آفریده شد
از چهرهات جنون و جنان را جلا زدند
از چشمهات شور و شرر آفریده شد
خاک دیوانگی مجنونها
بغضها دسته دسته میلرزند
چمدانی که دست زن مانده
اتوبوسی که بی هوا رفته
چشمهایی که بر ترن مانده
داغ غریب
در ماتم دردانۀ معصوم علی
خون میچکد از دیدۀ مظلوم علی
امروز زمین لباس غم پوشیده
از داغ غریب «امّ کلثوم» علی
شبیه اشک
بر جدّ مطهرت شبیهی، بانو!
بر فاطمه مادرت شبیهی، بانو!
بر زینب و اشکهای او میمانی
بر غربت خواهرت شبیهی، بانو!
فرات تماشا
لب تشنه رفته آب به اینجا بیاورد
یک مشک از فرات تماشا بیاورد
ای نخلهای حوصله طاقت بیاورید
عبّاس رفته است که دریا بیاورد
دختر شیر خدا
شبیه حسرت پروانههاست این بانو
سفیر واقعۀ کربلاست این بانو
کم است واژۀ بانو برای تعریفش
که اسوۀ همۀ مردهاست این بانو