دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شب مضطرب

 

از دشت غــروب، های و هو می‌آید

شـب، مضطرب و پریش مو می‌آید

 

از مجلس ختم جان گداز خورشید

مهتاب، پریده رنگ و رو می‌آید

 

کنار علقمه

آن نخل به خون طپیده را، می‌بوسید

آن مشک ز هم دریده را می‌بوسید

 

خورشید، کنار علقمه خم شده بود

دستانِ ز تن بریده را می‌بوسید!

غنچۀ پژمرده

آن روز تمام عرشیان آزردند

ز آن قوم، که غنچۀ تو را پژمردند

 

قنداقۀ طفل تا نهادی بر خاک

تا پیش خدا فرشتگانش بردند

تسبیح خون

امشب دلم گرفته ز دنیای بی‌وفا

گریَمْ درون چاه شب از غیبت شما

 

بس برگ‌های زرد که در کوچه‌های درد

از شاخه‌ها چکید و فرو مُرد، بی‌صدا

خلیفۀ شبگرد

مرغی اسیر در قفس درد، دیده‌ای

یا در بهار، شاخ گل زرد، دیده‌ای

 

خرما به دوش نخل مروّت به کوچه‌ها

هر نیمه شب، خلیفۀ شبگرد دیده‌ای

خطبه

در تشت طلا بود سر سردارش

زنجیر گران، به پیکر تبدارش

 

از خطبۀ آتشین «سجّاد»، یزید

شد نادم و گریه کرد بر کردارش

شهید زنده

دژخیم ز بغض، زرد رخسارت خوانْد

در اوج شکوه بودی و، و خوارت خوانْد

 

ای سبزترین شهید زنده «سجاد!»

«بیمار»، کسی بود که بیمارت خوانْد!

 

گواه

ای کرب و بلای دیده و دل، وطنت

آماجگه تیر شقاوت، بدنت

 

گفتی پسر علی و ننگ سازش؟

خورشید سر نیزه، گواه سخنت!

سرافرازی

روزی که ستم، دست درازی می‌کرد

با خنجر، حنجر تو، بازی می‌کرد

 

وقتی که سرت به منبر نیزه نشست

دیدند که نیزه، سرفرازی می‌کرد!

 

جبرئیل

خورشید، ز پشت زین به زیر آمده بود

در گودی گودال، اسیر آمده بود

 

آمد که شود حائل «شمر» و گودال

افسوس! که «جبرئیل» دیر آمده بود!

ملائک

  

مه، جلوه‌گر از چهرۀ نورانی تو

خورشید، خجل ز پرتوافشانی تو

 

گودال و، «تَنَزَّلُ الْمَلائِک، فیها!»

عرش آمده در فرش، به مهمانی تو!

  

غروب

مَه، خنجر آبدیده را می‌مانَد

شب، یاغی آرمیده را می‌ماند

 

غلتیده به خون میان گودال غروب

خورشید، سر بریده را می‌مانَد!

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×