دسترسی سریع به موضوعات اشعار
خورشید خونین
در خون و غبار، نرگس مستش بود
بر سینه نشسته، دشمن پستش بود
وقتی که ز گودال بیرون آمد «شمر»
خورشید به خون نشسته در دستش بود!
داغ گل
قربان مرام و پیکر بیسر تو
سرها به فدای سر بیپیکر تو
از داغِ گل و قبیلۀ سوختگان
داریم دلی، چو «پهلویِ» مادر تو!
عمامۀ سبز
از جلوۀ گلهای جهان، کاسته شد
عذر مه و مهر و اختران، خواسته شد
چون بست به سر، حسین، عمامه سبز
«گل بود و، به سبزه نیز، آراسته شد!»
کوتاه سروده
خورشید
مه دشنۀ آب دیده را میماند
شب یاغی آرمیده را میماند
غلتیده به خون میان گودال غروب
خورشید، سرِ بریده را میماند