دسترسی سریع به موضوعات اشعار
ابوالقائم
ای دل! مباش غرّه، بر این دار ششدری
بر پنج روز عمر که بادی است، صرصری
در تنگنای گور، کنی عاقبت مقام
قصر تو اوسع است، گر از قصر قیصری
سوم ابوالحسن
ای آن که غرق بحر ملالی، تو صبح و شام!
از مهرِ زرِّ پخته و از عشقِ سیمِ خام
زآن زرّ و سیم پخته و خامت، بُوَد چه سود؟
جز آن که خورد و خواب، نمایی به خود، حرام
از شام تا به صبح، نخوابی ز بیم آنْک
دزدی بیاید و ببردْشان ز راه بام
دل بردی از من به یغما
میگفت شاه شهیدان، با زینب، ای خواهر من!
چون خصم با تیغ برّان، بُرّد سر از پیکر من،
برعهد یزدان وفا کن، دل را رضا بر قضا کن
آهسته چون نی نوا کن، بر نی چو بینی سر من
عشق ذوالمنن
شهی که بود تهی، دل ز یاد خویشتنش
ز بس که بود به سر، شور عشق «ذوالمننش»
برای آن که کُند، جان به راه دوست، فدا
به سوی کرببلا شد، مسافر از وطنش