به گزارش کرب و بلا، یکی از بانوان حاضر در کاروان امام حسین (ع) به قصد عزیمت به کوفه، دختر ایشان فاطمه صغری است که اگرچه نه به شکل مستقیم اما برخی تعاریف و شرح احوال وی در مورد روز واقعه به ویژه زمانی که کارزار خاتمه یافته و به دستور عمر سعد خیمههای خاندان اهل بیت (ع) مورد تاخت و تاز و تهاجم عدهای از سپاه کوفه قرار گرفته و در نهایت نیز به آتش کشیده شد، مورد توجه بسیاری از مورخین و مقتلنویسان عاشورا واقع شده است.
همسر فاطمه صغری یعنی حسن مثنی که در حقیقت پسرعموی او و فرزند امام حسن مجتبی (ع) نیز بود، در واقعه عاشورا در رکاب امام حسین (ع) پیکار کرد و البته زخمی شد و با وساطت عده ای از مرگ نجات پیدا کرد که او نیز از جمله راویان مستند و موثق واقعه کربلاست.
جالب توجه است که برخلاف نظر غالب مورخان که فاطمه صغری در کربلا حضور داشته و پس از آن نیز با کاروان اسیران به کوفه و شام رفته است، عده ای نیز بر این باورند که او در مدینه باقی ماند:
فاطمه صغرى دختر امام حسین (ع) در هنگام شهادت آن حضرت در مدینه بود و خبر شهادت پدر بزرگوار خویش را از پرندهاى شنید که بال و پرش را به خون حسین (ع) آغشته کرده و روى دیوار خانهشان در مدینه نشسته بود. فاطمه ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن و اشعارى را خواند که اول بیت آن، این است: نَعَبَ الْغُرابُ فَقُلْتُ: مَنْ تَنْعاهُ وَیْلَکَ یا غُرابُ .... (کلاغ خبر مرگ آورد. گفتم: خبر مرگ چه کسى را آوردى؟ گفت: حسین (ع) در کربلا شهید شده است. (ناسخ التواریخ، ج 3، ص 85).
اما همانطور که گفته شد غالب مورخان او را حاضر در واقعه دانسته که بیشتر راوی حوادث پس از به شهادت رسیدن پدر بزرگوارشان است که نمونه آن چنین است:
«اجساد پدر و کشتهها را نگاه میکردم. با خود گفتم: این مردم با ما چه خواهند کرد، آیا اسیرمان مىکنند؟ یا مىکشند؟ همین هنگام مردى سوار بر اسب از راه رسید، زنان را با کعب نیزه مىزد، زیورآلات و چادر آنها را به غارت برد، زنان هر کدام به دیگرى پناه مىبردند و فریاد سر مىدادند: وا جدّاه؛ وا ابتاه؛ وا علیاه. من به خود لرزیدم. به جانب چپ و راست نگاه مىکردم، ناگاه عمهام را دیدم، از ترس این که آن ستمکار سوى من بیاید به طرف عمّهام رفتم. ناگاه آن بىحیا به سویم آمد، گریختم که شاید از دستش نجات پیدا کنم ولى او خود را به من رسانید کعب نیزه را بین دو کتفم فرود آورد که من برو افتادم، آن بىرحم آمد چادر از سرم ربود، گوشواره از گوشم کشید و گوشم را پاره کرد، خون بر سر و صورت من جارى شد، بیهوش افتادم.» (الدمعه الساکبه، ج 4، ص 371).
وی در ادامه آنچه پس از تهاجم دشمن که منجر به بیهوش شدنش شد، چنین بازگو کرد:
«پس از آنکه به هوش آمدم، عمّهام را بالاى سرم مشاهده کردم که مىگرید و مىگوید: عزیزم از جاى برخیز تا ببینم که بر سر دختران بىیاور و برادر بیمارت چه آمده؟ عرض کردم آیا پوشش نزد شما هست تا سرم را بپوشانم (یا عَمَتاهُ هَلْ مِنْ خِرْقَهٍ اسْتُرُ بِهارَأْسى عَنْ اعْیُنِ النُّظارِ؟ فَقالَتْ: یا بِنْتاهُ وَ عَمَّتُکِ مِثْلُکِ) یعنى عمهات مانند تو است. من دیدم سر آن مظلومه هم مکشوف و بدنش از ضرب تازیانه و کعب نیزه کبود شده. وقتى به خیمه رسیدیم، دیدم تمامى خیمهها را غارت کردهاند. برادرم علیبن الحسین (ع) را دیدم که از گرسنگی و تشنگی و طغیان درد بر روى زمین افتاده و توان نشستن ندارد. از مشاهده این حوادث ما براى او گریه مىکردیم. او هم به حال ما گریه مىکرد. «وسیله الدارین، ص 342، زندگانى حضرت خامس آل عبا (ع)، ج 2، ص 163).