چند ساعتی که در موکب بودیم هم عالمی داشت. تازه فرصتی پیدا میشد برای همنشینیهای شبانه. بر سر هر مسألهای میتوانست بابی از صحبت باز شود. فرقی هم نمیکرد که فارس باشند یا عرب، ترک باشند یا کرد و حتی شیعه باشند یا سنی و از آن بالاتر مسلمان باشند یا نه.
شب اول در موکبی مستقر شدیم که صاحبان آن تدارک ویژهای برای شام عابران و در راه ماندگان دیده بودند. قبل از غروب دوربین به دست به بیرون موکب رفتم و مشغول گلچین کردن سوژهها شدم. کمی به موکبهای اطراف سر زدم. هم مهماننوازیها دیدن داشت، هم رسوم میزبانان مسیر. شاید عجیبترین چیزی که توجه من را جلب کرد سینهزنی اهالی محلی با ترکهای ضبط شده مداحی بود. البته که نمی شد به آن مداحی گفت و بیشتر به ترک موسیقی میماند و کاملا با مداحیهای ما متفاوت بود، حتی با مداحی شور! و بسیار جالب بود که بهانه عزاداری کردن میتوانست یک ترک ضبط شده مداحی باشد. آن هم نه یکی دو دقیقه، واقعیت یک نیم ساعتی که مشغول تماشا بودم چندین نفر دور موکبی جمع شده بودند و با همین مداحی مشغول سینهزنی بودند. این ساده گرفتنها و این عزاداریها واقعا به دل مینشست.
بعد از چند ساعت به موکب برگشتم. چند دقیقهای نگذشت که چند نفر سفره به دست داخل موکب شدند و سفره بزرگی را برپا کردند و همه را دعوت کردند به حضور بر سر سفره. بعد هم چند دست کله پاچه که به شیوه خودشان تهیه شده بود در جای جای سفره قرار داده و نان و بقیه مخلفات را هم آماده کردند. نحوه خوردن این غذا هم ماجرایی بود برای خودش.
مشغول خوردن بودم که دیدم علی آقا مشغول صحبت با یکی از غیر ایرانیهای داخل موکب شده است. غذا که تمام شد سفره را که جمع کردند کمی نزدیک شدم تا از ماجرا مطلع شوم.
اسمش را فراموش کردهام اما داستان زندگیاش کاملا در خاطرم باقیمانده است. از ترکمانهای عراقی بود که به واسطه زبان ترکی همنشین علی آقا شده بود. ترکمانهای عراقی نزدیک مرزهای غربی و شمالی عراق و نزدیک مرزهای ترکیه زندگی میکنند. ایشان هم یکی از اهالی همان مناطق بود. زندگی او و خانوادهاش داستان عجیبی بود.
به همراه دو پسرش برای پیادهروی اربعین آمده بود. داعش نصف شهرشان را گرفته بود. میگفت داعشیان برای اینکه تسلیمشان کنند یکی از دختران فامیلشان را در جایی که در معرض دید باشد کشته بودند و اذیت و آزار داده بودند که خانوادهشان تحت فشار قرار بگیرند. آنطور که متوجه شدم تمام خانوادهاش را در این درگیریها از دست داده بود و فقط همین دو فرزندش مانده بودند.
میگفت خانهاش الان سنگر شده است و نیروهای عراقی و بخصوص نیروهای ایرانی در آنجا مستقر هستند.
تا همین جای داستان زندگیش هم میتوانست آدم را تحت تأثیر قرار دهد و کمی از مصائبی که مسلمانان و بخصوص شیعیان از این وصله ناجور دیده بودند روایت کند. انسانی که با وجود از دست دادن تقریبا تمام خانوادهاش و سختیها و آزارهای روحی و جسمی که دیده بود برای ادای رسم هر سالهاش بار سفر بسته بود و پا به این جاده گذاشته بود.
اما این تمام داستان نبود. زمانی قیمت نوکریاش مشخص شد که از فیسبوکش گفت! ظاهرا از آن آدمهایی بود که با فضای مجازی خوب خو گرفته بودند و البته خلق و خویش را هم در آن ساری کرده بود. میگفت به خاطر فرصتی که در اختیارش میگذارد، علاقه زیادی به حضور در این فضا دارد. میگفت زمانی که خانهاش سنگر خط مقدم شده بود و میجنگید هم سعی میکرد ارتباطش قطع نشود. میگفت اگر آنجا جنگ هست در فضای مجازی هم سنگر دیگری است که میتواند حفظش کند و برایش بجنگد.
اگر درست خاطرم باشد از طریق فیسبوک بیش از صد نفر را شیعه کرده و اسامی آنها را در لیست دوستانش نگه داشته بود. بیش از صد نفر، آن هم در تب و تاب جنگ و حال و هوای از دست دادن اعضای خانوادهاش. کمی از طریقه شیعه شدن چند نفر از آنها را گفت و بعد هم آدرس و نام فیسبوکش را داد تا بعدا به آن سر بزنیم.
خودم را کمی جای او گذاشتم ببینم من اگر جای او بودم الان چه وضعیتی داشتم. اوضاعم خوب نیست مجازی و واقعی هم ندارد.
برای مشاهده قسمت قبل این سفرنامه میتوانید به اینجا و برای مشاهده قسمت بعدی به اینجا مراجعه کنید.