برای قرار دادن دوربین داخل هتل مجدد از صحن خارج شدم. پس از ورود به هتل مستقیم به سمت پله‌ها رفتم که مسئول هتل به عربی صدایم کرد. کمی ظاهرم عجیب شده بود و باعث جلب توجه او. چفیه دور سر و دوربین عکاسی توجه همه را جلب می‌کرد. کمی دقت کردم و متوجه عوض شدن مسئول هتل شدم. شماره اتاق را گفتم ولی راضی نشد که بروم و درخواست کرد که پاسپورت را هم چک کند. از طرفی برای رزرو فقط دو پاسپورت داده بودیم و پاسپورت من در بین آن‌ها نبود. دیگر هرچه صحبت عربی و انگلیسی و فارسی کردم جواب نداد. کمی هم غرغر کرد که بماند. دوست به ظاهر پلیسی هم داشت که سریع شروع کرد نقش کارآگاه را بازی کند و این‌که من را به اداره پلیس ببرد که خوب حالش را هم نداشت! منتظر شدم علی آقا از حرم برگشت و قضیه را برایش تعریف کردم. باز هم فایده‌ای نداشت و اصرار داشت که هتل به دو نفر کرایه داده شده نه سه نفر. بحث که طولانی شد دوربین را تحویل دادم به دوست همراهمان و راهی حرم شدم.

ورودی‌ها را رد کردم و به صحن اصلی رسیدم. به رسم ادب با پای برهنه راهی حرم شدم. حیدر، حیدر؛ فضای حرم پر بود از ذکر حیدر، حیدر گفتن زوار. این‌جا بهشت محبان امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود. شیعیانی که شاید در نقاط دور با اضطراب و دلهره نام علی (ع) را به زبان می‌آوردند، این‌جا با تمام وجود فریاد حیدر، حیدر و علی، علی سر می‌دادند. چشمم که به ایوان طلا افتاد ناخودآگاه در دل شروع به خواندن این شعر کردم:

ایوان نجف عجب صفایی دارد

حیدر بنگر چه بارگاهی دارد

 

هر قلب به سینه قبله‌گاهی دارد

هر قبله برای خود خدایی دارد

 

اما ز درون کعبه فرمود خدا

ایوان نجف عجب صفایی دارد

 

518.jpg

 

شاید این آخرین باری بود که توفیق زیارتش را پیدا می‌کردم، برای همین به دل جمعیت زدم تا حداقل چشمم به ضریح مبارکش بیفتد. حیدر، حیدر؛ ذکر فقط حیدر بود. جمعیت به‌شدت متراکم بود. از ورودی که رد شدم کم‌ کم خودم را به سمت در خروجی کشاندم و در همین حین هم حاجت دلم را آرام به زبان آوردم.

عشق من و تو چه ماجرایی دارد

این قصه چه شاهی چه گدایی دارد

 

من بین صفا و مروه هم می‌گویم

ایوان نجف عجب صفایی دارد

 

521.jpg

 

از درب که خارج شدم به دیوار راهرو تکیه دادم و چشم به ضریح دوختم؛ این‌جا ضریح گرامی‌ترین خلق خداست که حتی ملائک هم به احترامش سر به زیر می‌افکنند و گرد غبارش را سرمه چشم می‌کنند. نمی‌خواستم حال خوبی که داشتم را از دست بدهم برای همین راهی محوطه بیرونی شدم.

به اطراف نگاهی انداختم، چند دسته عزاداری مشغول عزاداری بودند. در کنار یکی از همین دسته‌ها ایستادم. مداحان یکی ‌یکی بالای چهارپایه می‌رفتند، مدح علی (ع) می‌گفتند و نوبت را به نفر بعدی می‌دادند. یک کتاب دعا و یک مهر برداشتم، کمی آن طرف‌تر مشغول خواندن دعا و زیارت و نماز شدم.

چند ساعتی گذشت. باید استراحت می‌کردم تا صبح سرحال پیاده‌روی را شروع کنم. بعد از کلی گشتن در یکی از صحن‌ها جای دنج و گرم و هر چند ناهمواری را پیدا کردم و خوابیدم. خدا را هم شکر کردم که این‌جا کسی با دسته‌های پردار از خواب بیدارم نمی‌کند.

اذان بود که از خواب بیدار شدم و بعد از وضو نماز صبح را خواندم. کمی اطراف قدم زدم. کوفتگی همان جای ناهموار بدجور اذیت می‌کرد. در تماسی که با علی آقا گرفتم تازه متوجه شدم که قضیه هتل همان شب حل‌شده است. البته بماند که ظاهرا مسئول هتلل ناراحت بود که چرا بدون اجازه او من راه‌پله‌ها را گرفته و بالا رفته بودم! هنوز چند ساعتی وقت برای استراحت مانده بود که تا چشم‌هایم به هم خورد خوابم برد.

 

تصدقت گردم؛ چه خوب است که تو مثل آن کارمند هتل نیستی که با کوچک‌ترین نارضایتی سد راه رفتنم شوی و راهم ندهی و چه خوب که مانند من هم نیستی که تا دانسته و نادانسته خطایی کردم از من دور شوی. چه خوب که تو همانی هستی که آن‌گونه شناختمت.

 

برای مشاهده قسمت قبل این سفرنامه می‌توانید به اینجا و برای مشاهده قسمت بعدی به اینجا مراجعه کنید.