شعرای شیعی و فارسی زبانی که برای روایت منظوم وقایع عاشورا، قالب مثنوی را برگزیدهاند، دو گونهاند:
الف/ گروهی تمام واقع را به رشته نظم کشیدهاند و اصطلاحا «مقتل منظوم» آفریدهاند؛ کسانی مانند آیتی بیرجندی، الهامی کرمانشاهی، الهی قمشهای، همایون کاشانی و...
ب/ گروهی به برخی وقایع عاشورا پرداخته و مثنویهای طولانی خلق کردهاند؛ کسانی مانند عمان سامانی و نیر تبریزی و صابر همدانی و...
این نوشته بنای مرور دو مثنوی از نیر تبریزی و صابر همدانی را دارد که ماجرای دیر راهب و مسلمان شدن آن نصرانی به برکت سر مطهر حضرت اباعبداللهالحسین علیهالسلام منظوم شده است. این واقعه در مسیر بین کوفه و شام رخ داده است ولی روز آن در تاریخ ثبت نیست.
این دو مثنوی از «میرزا محمدتقی حجتالاسلام»، متخلص به «نیر» در «آتشکده نیر» و «اسدالله صنیعیان» متخلص به «صابر» در «دیوان صابر همدانی» منتشر شده است.
مثنوی یا دوگانی، قالبی است که هر بیت، دارای ردیف و قافیهای جداگانه است و به همین دلیل به آن مثنوی (دو تا دو تا) گفته میشود. مثنوی معمولا دارای ابیات زیادی بوده و برای سرودن داستانها و مطالب طولانی کاربرد دارد.
شکل مثنوی:
ــــــــــ# |
ــــــــــ# |
|
ــــــــــ* |
ــــــــــ* |
|
ــــــــــ+ |
ــــــــــ+ |
|
ــــــــــ^ |
ــــــــــ^ |
|
ــــــــــ° |
ــــــــــ° |
|
ــــــــــ~ |
ــــــــــ~ |
|
ــــــــــ• |
ــــــــــ• |
اینک متن دو شعر:
صابر همدانی / راهب روشنضمیر [1]
راهبی در خُلق و تقوا بینظیر
ترک دنیا کردهای، روشنضمیر
راهبی از عهد عیسی، یادگار
خود بزرگان جهان را در شمار
عصر خود را مرد صادق بود و بس
بلکه خود انجیل ناطق بود و بس
گر چه بر تثلیث بودی متکی
هیچ مقصودش نبودی جز یکی
معتکف گردیده در صورت به دیر
لیک در معنی، دلش مشغول سِیر
بود در صورت اگر زناربند
داشت صید معنیاش سر در کمند
گردنش گر بود در قید صلیب
هم نبود از رحمت حق، بینصیب
خواه باشد ز اهل مسجد یا کنشت
طالب حق را بُوَد جا در بهشت
طالب حق را خداوند کریم
ره نماید بر صراط مستقیم
پاکدل از خدعه و تلبیس بود
دیرگاهی، دیْر را قسیس بود
از صفات نیکِ آن روشنضمیر
هر چه گویم کی بُوَد پایانپذیر؟
بس که دارد حالتش آشفتهام
هر چه افزون گویمت، کم گفتهام
کز نکوییهای آن مرد سعید
گشت عیسی، نزد زهرا روسپید
مسکن آن راهب صاحبمقام
بود دیری از قضا نزدیک شام
این موحدمرد رهبان، ای حبیب!
سرگذشتی در جهان دارد عجیب
سرگذشت او بُوَد ز اسرار عشق
تا تو را روشن کند ز انوار عشق
□□□
شمر دون آن قائد جیش فتن
خوانْد راهب را به نزد خویشتن
گفت: این لشکر که میبینی تمام
کرده بر خود، خواب راحت را حرام
همره این لشکر از برنا و پیر
هست جمعی، مو پریشان و اسیر
باید امشب را در اینجا تا صباح
سربهسر راحت نمایند از صلاح
□□□
گفت: راهی نیست زینجا تا به شام
گفت: نتْوان گشت وارد وقت شام
گفت: از احضار من مقصود چیست؟
گفت: غیر از این مرا مقصود نیست
کاین اسیران را ز روی همرهی
امشب اندر دیر خود، منزل دهی
گفت راهب: هر که میبیند اسیر
راحتش را سعی دارد، ای امیر!
گفت: اینان زآن اسیران نیستند
گفت: پس برگو که اینها کیستند؟
گفت: ز اسرار است و نتْوان کرد فاش
گفت: بر من فاش گو، آسوده باش
گفت: راهب را چه با کار سپاه؟
گفت: دانستن نمیباشد گناه
این از آن میخواست مطلب را عیان
آن از این میکرد مطلب را نهان
□□□
چون نشد آنجا به راهب، کشف راز
رو به دیر خویشتن آورد باز
گفت: زین سردار لشکر کی توان
کرد کشف اینچنین راز نهان؟
پس همان بهتر بُوَد کز راه خیر
این اسیران را دهم منزل به دیر
بازآمد سوی سردار سپاه
تا مگر گیرد خبر زآن دینتباه
گفت: فرمان ده که این قوم اسیر
سوی دیر آیند از برنا و پیر
پس اجازت داد سرخیل لئام
تا اسیران را به دیر آمد مقام
بعد از آن سرها که همره داشتند
نزد راهب آن زمان بگْذاشتند
تا نیابد بر اسیران راه، غیر
لشکری بگْرفت پیرامون دیر
چشم هر کس رفت اندر خواب ناز
غیر آن چشمان که دانی بود باز
□□□
بر اسیران آنچه در آن شب گذشت
سختتر از جمله بر زینب گذشت
غیر چشم اهلبیت بوتراب
رفته بود از چشم راهب نیز خواب
هر چه اندیشید و شد در خود فرو
دید مطلب هست نازکتر ز مو
گفت: امشب این معما را مگر
حل کند بر من، خدای دادگر
□□□
رفت راهب در عبادتگاه خویش
سنبلآسا کرد موی سر، پریش
برکشید از آستین، دست دعا
کرد روی دل به درگاه خدا
ملتجی گردید بر دانای راز
گفت: ای بیچارگان را چارهساز!
حرمت پیغمبران خوشسرشت!
حرمت آدم که آمد از بهشت!
حرمت موسی و تورات صریح!
حرمت انجیل و اعجاز مسیح!
حق ابراهیم و داوود شکور!
هم به حق صُحْف و آیات زبور!
حرمت یعقوب و زاریهای او!
وآن همه چشمانتظاریهای او!
«ذوالعطایا»! حق ایوب صبور!
کش نبودی دل زمانی بیحضور
بارالها! حق الیاس و شعیب!
واقفم کن سربهسر زین سر غیب
سر این مطلب مرا بنْما عیان
تا بدانم کیستند این خاندان
تا بدانم این سر ببریده کیست
اینچنین پُر خون و خاکستر ز چیست
کاندر این سر هست، سر دیگری
کی توان از آن گذشتن، سرسری؟
□□□
بس که از سوز درون نالید زار
گریه از بس کرد چون ابر بهار،
رشته صبرش برون آمد ز کف
کآمدی تیر دعایش بر هدف
حالتی مابین بیداری و خواب
گشت عارض، شد دعایش مستجاب
اندر آن حالت که میداند خدا
دید شور رستخیزی شد به پا
آمدند از آسمانها، قدسیان
در کنار آن سر در خون، تپان
گِرد آن سر، حلقه ماتم زدند
پشت پا بر خاطر خرم زدند
□□□
ناگه آمد این صدا بر گوش او
کای گروه آسمانی! طرقوا
طرقوا، حوا ز جنت میرسد
آسیه با درد و محنت میرسد
طرقوا کز ساحت باغ جنان
میرسد اینک صفورا، موکنان
طرقوا کز روضه خلد برین
میرسد هاجر، فگار و دلغمین
طرقوا کاین لحظه، مریم بیقرار
میرسد از ره به چشم اشکبار
طرقوا کآید خدیجه هم کنون
آید از ره با دلی، لبریز خون
طرقوا، زهرای اطهر میرسد
دلغمین و تیرهمعجر میرسد
□□□
تا که زهرا در برِ آن سر رسید
نالههای رودرود از دل کشید
هر یکی از آن زنان با شور و شین
گفتوگویی داشت با رأس حسین
آن یکی گفتا که یارانت چه شد؟
دیگری گفتا: جوانانت چه شد؟
آن یکی گفتا: چه آمد بر سرت؟
دیگری گفتا: چه شد با حنجرت؟
مادرش میگفت کای نور بصر!
منزلت بادا مبارک! ای پسر!
گاه در دیری و گاهی در تنور
گاه داری غیبت و گاهی حضور
گاه خاتم میدهی بر ساربان
درس بخشش میدهی بر عاشقان
روی نی، قرآن تلاوت میکنی
کام زینب، پُرحلاوت میکنی
بعد کشتن، این گروه خودپرست
از سرت هم برنمیدارند دست
□□□
بس که زهرا کرد بر آن سر خطاب
بس که انجمریز شد بر آفتاب،
از گلابافشانی چشم بتول
در سخن آمد، سر سبط رسول
گفت: کای مام گرامی! السلام!
خیر مقدم! ای مرا غمدیده مام!
نیست دست ار زیب گردن سازمت
باش تا سر را به پا اندازمت
حال من اینسان که دیگرگون بُوَد
خود تو بنْگر، حال زینب چون بُوَد
دیر راهب را مشرف کردهای
خود مگر بختی که رو آوردهای؟
گر نمیگشتم شهید کوفیان
کی ز دین جد من بودی نشان؟
خیمههایم را اگر آتش زدند
تا قیامت، شعلهاش باشد بلند
گر نمیشد دست عباسم، قلم
باز اسباب شفاعت بود، کم
غم مخور کامروز حق خواهد چنین
تا شوم فردا، «شفیعالمذنبین»
□□□
آنچه سر میگفت و زهرا میشنید
راهب دلخسته ناظر بود و دید
کمکم از آن حال و از آن سرگذشت
کرد بر حال طبیعی بازگشت
دید زآن خیل زنان و قدسیان
نیست اندر دیر خود بر جا نشان
عقل پس هی زد بر او کای نیکنام!
پرده بالا رفت و مطلب شد تمام
دید مطلب، مطلب دیگر بُوَد
گفت: هر سری است، در این سر بُوَد
خاست از جا با دو چشم اشکبار
آمد و سر را گرفت اندر کنار
بوسهها بر روی آن سر داد و گفت:
کای مِهینگنجینه راز نهفت!
خوب، جانا! خودنمایی میکنی
راستی، کار خدایی میکنی
گر به صورت هستی از پیکر، جدا
نیستی در معنی از داور، جدا
ظاهرت، مغلوب و باطن، غالبی
عین مطلوبی که حق را طالبی
چون برون هستی ز سرحد خیال
خود بفرما، آن چه حال است؟ این چه حال؟
جلوهای کردی، مرا کردی اسیر
جلوهای دیگر کن و جان را بگیر
سالها در کنج این دیرم، مقیم
تا برم پی بر صراط مستقیم
گفته بودند: این سر بیگانه است
شد یقینم کآن سخن، افسانه است
گر سر بیگانه دور افتد ز تن
کی سخن گوید میان انجمن؟
در سخن بودی از این پیش، ای عزیز!
کن تکلم با من دلخسته نیز
تا بدانم از کجایی، کیستی
اینچنین آشفتهحال از چیستی
دشمنی گر با تو دارند این سپاه
اهل بیتت را چه میباشد گناه؟
گر سرت را از جفا ببْریدهاند
از چه دیگر از قفا ببریدهاند؟
گر خصومت با تو میبودش یزید
پس چرا شد نوجوانانت، شهید؟
تا سر ببریدهات شد در سخن
عهد یحیی تازه شد در چشم من
□□□
ناگهان با راهب اندر انجمن
آن سر ببْریده آمد در سخن
تافت نور معرفت را در دلش
عاقبت، توفیق حق شد شاملش
گفت کای مرد سعید پارسا!
وی نکواندیشه در راه وفا!
من که میبینی سری بیپیکرم
آن شهید راه عشق داورم
گفت: میدانم ولیکن در کجا؟
گفت: اندر سرزمین کربلا
گفت: ای گل! از کدامین گلشنی؟
گفت: از باغ نبی گر روشنی
گفت: نام آن نبی را کن بیان
گفت: احمد، خاتم پیغمبران
گفت: بابت کیست؟ ای شاه هدی!
گفت: میباشد علی مرتضی
گفت: کبْوَد مادرت؟ ای مقتدا!
گفت: باشد مام من، «خیرالنسا»
گفت: گر داری برادر، گو به من
گفت: نام نامیاش باشد، حسن
گفت: گر غیر از حسن داری بگو
گفت: عباس است، آن پاکیزهخو
گفت: اخْوانت کجایند؟ ای وحید!
گفت: گردیدند آن جمله شهید
گفت: یارانی که داری گو به من
گفت: نبْوَد غیر هفتاد و دو تن
□□□
گفت: یارانت چه شد؟ ای جان پاک!
گفت: گردیدند از کین چاکچاک
گفت: گو تقصیر یارانت چه بود؟
گفت: حقگویی در این مُلک وجود
گفت: باقیماندگانت کیستند؟
گفت: غیر از این اسیران نیستند
گفت: اینان از یتیمان تواَند؟
گفت: آری؛ لیک مهمان تواَند
گفت: نبْوَد این زنان را یاوری؟
گفت: زینب مینماید مادری
گفت: زینب از چه نامش غمفزاست؟
گفت: او «امالمصائب» زین عزاست
□□□
گفت: حجت بعد تو در عصر، کیست؟
گفت: غیر از سید سجاد نیست
گفت: سجادت کدام است؟ ای امیر!
گفت: بیمار است و میباشد اسیر
گفت: او را چون نکشتند از جفا؟
گفت: امر حق چنین کرد اقتضا
تا بمانَد زنده زینالعابدین
زآن که بیحجت نمیباید زمین
گفت: ظلمی را که کردند این گروه
کس نکرده است، ای شه کیوانشکوه!
گفت: زین قوم آنچه میبینم جفا
راضیام بر آنچه میخواهد خدا
تا خدا معشوق و تا من عاشقم
در طریق عشقبازی، صادقم
من همان روزی که بستم بار عشق
برگشودم بر سر بازار عشق،
لطفها دیدم به هر منزل از او
چون نبودم یک زمان غافل از او
داشت معشوق آنچه از کالای ناز
نازهایش را خریدم با نیاز
آنچه بودم در جهان، مال و منال
ز اقربای سالخورد و خردسال،
هدیه کردم سربهسر در راه دوست
فدیه دادم، بود چون دلخواه دوست
ترک هستی را از آن کردم شتاب
تا نباشد در میان ما، حجاب
این تعینها، حجاب عاشق است
هر که را نبْوَد تعین، صادق است
ترک سر کردم که عین او شدم
تا ز احسانش حسین او شدم
بین ما دیگر نمیگنجد حجاب
کو حجابی بین نور و آفتاب؟
نیست صوت از حنجر بلبل جدا
نکهت گل کی بُوَد از گل جدا؟
□□□
چون که راهب دید زآن لفظ صریح
برده آن سر، گوی سبقت از مسیح
پاره در دم، پرده اوهام کرد
میل، سوی قبله اسلام کرد
عقلش از خواب گران، بیدار ساخت
رشته زنار را دستار ساخت
گفت: کای سر! حق زهرا مادرت!
حرمت غمدیده زینب، خواهرت!
بردی آرامم، به آرام آورم
رهبری فرما که اسلام آورم
هادیام شو تا که میآید نفس
زآن که بر حق، دین اسلام است و بس
گفت: ای راهب! اگر اهل دلی
قبله اسلامیان را مایلی،
ابتدا آور شهادت بر زبان
پس درآ در زمره اسلامیان
چون شدی اسلامیان را ز اهل کیش
اقتدا کن بر امام عصر خویش
چون که بی شک یافتی راه یقین
پس امام توست، زینالعابدین
عصر، عصر عابدین است، ای همام!
نیست در این عصر، غیر از او امام
گر نبود آن قبله اهل یقین
آسمانها بود پابست زمین
زآن که در هر دور، حق را مظهری
در جهان باید که باشد رهبری
حکمران عالم ایجاد اوست
مظهر حق، سید سجاد اوست
□□□
شد لباس شب برون از خُم نیل
صبح شد، زد ساربان، کوس رحیل
شب لباس ماتم از تن برگرفت
صبح شد، خورشید، تشت زر گرفت
شب به سر آمد، اسیران خاستند
روز شد، اعدا صفوف آراستند
شب گذشت و بود راهب، گرم سِیر
روز چون شد، شمر آمد سوی دیر
رفت و خود بگْرفت آن سر را ز وی
شد برون از دیر و زد بر نوک نی
دید راهب، میهمانش میرود
از تن افسرده، جانش میرود
□□□
گفت: رو، ای میهمان باوفا!
کاندر این راهت سپردم با خدا
رو که من از قطرههای چشم تر
بستهام الماس طاقت بر جگر
جان فدای روی چون ماهت! برو
دست حق بادا به همراهت! برو
میروی اما دلم همراه توست
قبله امید من، درگاه توست
تا نهانی داشت راهب درد دل
ناقه رفت از اشک همراهان به گل
گر شبی در دیر منزل کردهاید
تا قیامت، جای در دل کردهاید
چون گذشتند از در دیر، آن سپاه
چشم راهب مانْد تا محشر به راه
من به راهب خواستم ختم کلام
شام شد نزدیک و روزم کرد شام
نیر تبریزی/ دیری باصفا
داد چرخ توسن معکوسسِیر
جای خاصان حرم، در پای دیر
دیری اما در صفا «بیتالحرام»
کعبهای، در وی خلیلی را مقام
معتکف در وی، یکی پیری صبیح
چون به تخت طارم چارم، مسیح
راهبی، روشندلی، فرزانهای
مسجدی در کسوت بتخانهای
□□□
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
با مداد خون و با کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون به دیوار حصار
کامتی که کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول؟
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
□□□
کرد راهب سر برون از دیر و دید
آتشی سوزان به نخل نی، پدید
شعلهرویی، خودنمایی میکند
فاش دعوی خدایی میکند
فتنه دلهای آگاه است، این
دعوی «انی اناالله» است، این
پیر روشندل پس از روی شگفت
رو به سوی آن سیهبختان گرفت
گفت: الله! این گرامیسر ز کیست؟
رفته بر نوک سنان از بهر چیست؟
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسینبنعلی، سبط رسول
پس بگفتا: عیسی ار فرزند داشت
امتش بر روی چشمش میگذاشت
□□□
داد بر آن کورچشمان پلید
درهمی معدود و آن سر را خرید
دیْرگاه از وی، سراپا نور شد
چاه ظلمت، جلوهگاه طور شد
دیْرگاه هفتم نیلیقباب
گفت با خود: «لیتنی کُنتُ تراب»!
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارکطالع فرخندهپی!
خوش همای دولت آوردی به دست
شاد باش، ای پیر راد دینپرست!
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروه عرش است، کمتر پایهاش
خفته صد «روحالقدس» در سایهاش
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خرابآباد، هِشت
شور این سر بُرد موسی را به طور
«رَب اَرْنی»گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او، سرشار شد
با هزاران شوق، سوی دار شد
هر که را سودای عشقی در سر است
شور عشق این سر بیپیکر است
□□□
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور و عنبر موی او
با ادب بنْهاد رو بر روی او
دید زآن تابندهرو، آن نیکبخت
آنچه در شب دیده موسی از درخت
سر به بالا کرد کای شاه قِدم!
حق عیسای مسیح پاکدم!
حکم کن کاین سر گشاید لب به گفت
سازدم آگاه از این سر نهفت
□□□
پس به گفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره، عیسای مسیح
گفت: برگو، خواستار چیستی؟
گفت: الله! فاش گو، تو کیستی؟
من برآنم که تویی دادار رب
عیسی، ابن و روح، ناموس و تو، اَب
گفت: نی، نی؛ «الحذر» زین کیش بد
رو فرو خوان «قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدْ»
پاکیزدان «لَمْ یَلدْ، لَمْ یُولَدْ» است
ساحتش، عاری از این قید و حد است
من ز روح و ابن و اَب، آنسوترم
کردگار «لم یلد» را مظهرم
من حسینبنعلی عالیام
که به مُلک آفرینش، والیام
مادرم، بنت شهنشاه حجیز
مریمش از جان و دل باشد کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه ببْریدند اعدا، حنجرم
□□□
گفت: الله! ای شه پوزشپذیر!
رحم کن بر حال این ترسای پیر
گفت: حاشا! کی شود مقبول رب؟
معتکف در شرک روح و ابن و اَب
شوری از «لا» در دل آگاه زن
وندر او خیمه ز «الا الله» زن
زآن سپس در بزم خاصان نِه قدم
برخور از تقدیس سلطان قِدم
□□□
راهب از تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت، یاد کرد
زآن سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور!
ناسخ تورات و انجیل و زبور!
باش زین پیر این شهادت را گواه
روز رستاخیز در پیش اله
این بگفت و شاه را بدرود کرد
سر بداد و چهره، اشکآلود کرد
دیر ترسا، کعبه مقصود شد
وآن زیان او، سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا؟ ای عمید!
آن که درهم داد و یوسف را خرید
برای مشاهده مجموعه اشعار نیر تبریزی در سایت کربوبلا اینجا، مجموعه اشعار صابر همدانی اینجا، مجموعه اشعار الهی قمشهای اینجا، مجموعه اشعار عمان سامانی اینجا، مجموعه اشعار الهامی کرمانشاهی اینجا و مجموعه اشعار آیتی بیرجندی اینجا را کلیک کنید. همچنین میتوانید برای مشاهده بیش از 6500 شعر عاشورایی از بیش از 1100 شاعر به بخش اشعار سایت کربوبلا مراجعه کنید.
[1]. دیوان صابر همدانی، ص 57 ـ 438 (444/ 170).
[2]. ن: دیگری گفتا: بمیرد خواهرت.
[3]. ن: تا ببینی، حال زینب چون بُوَد.
[4]. ن: گفت: از بعد تو، شاه عصر کیست؟
[5]. دیوان نیر تبریزی، ص 7 ـ 102 (86/ 51).
[6]. ن: ایمناللَّه! عیسی ار فرزند داشت.
[7]. ن: صد هزاران مریمش کهتر کنیز.
[8]. ن: روز محشر پیش وُخشور اله.
باسلام بسیار شعر های زیبایی بودند السلام علیک یا اباعبدالله..