و خانه هنوز در فراق تو از ناودان طلایش اشک می ریزد.
بعد از سه روز که از خانه خارج شدی، شکافِ روی دیوار هنوز خاطرات آن روزها را مرور می کرد.
روز تولدت گرد و خاکِ خانه خدا را تکان دادی و برای تمام عالم هم دست تکان دادی.
و انگار روز تولد تو همان روز تولد مکه، زمزم، سعی و صفا بود.
کعبه می خواست لباس سیاهش را دربیاورد و سفید به تن کند، کعبه سینه چاکِ آمدنت بود.
کلید دارِ خانه بودی و با بیرون آمدنت؛ طلا هم نتوانست شکافِ دلِ خانه را که از فراق تو سوخته بود، پُر کند و مرهم باشد.
دل خانه خدا مثلِ همان ایام سیزده رجب صاحب خانه می خواست.
عالم گِرد تاگِردِ خانه ی خدا را دور می زند تا از تمام زوایای خلقت تو آگاه شود، که نمی شود.
اصلا انگار بین تو و شکاف، رابطه ای عمیق برقرار بود؛
این از روز تولدت و آن هم از محراب مسجد کوفه...
و خانه هنوز در فراق تو از ناودان طلایش اشک می ریزد و مردم فکر می کنند باران است!