امام علیه‌السلام پس از تنظیم صفوف لشکر خود، سوار بر اسب شد و مقدارى راه از خیمه‌ها فاصله گرفت، آنگاه در مقابل لشکر عمر با صداى بلند و رسا به آنان چنین فرمود: «ایها الناس! اسمعوا قولى، و لا تعجلوا حتى اعظکم بما هو حق لکم على، و حتى اعتذر الیکم من مقدمى علیکم فان قبلتم عذرى و صدقتم قولى و أعطیتمونى النصف من أنفسکم کنتم بذلک أسعد و لم یکن لکم على سبیل و ان با تقبلوا منى العذر و لم تعطلوا النصف من أنفسکم فأجمعوا امرکم و شرکاء کم ثم لا یکن امرکم علیکم غمه ثم اقضوا الى و لا تنظرون ان ولیى لله الذى نزل الکتاب و هو یتولى الصالحین؛ ایها الناس!

حرف مرا بشنوید، و در جنگ و خونریزى عجله نکنید تا من وظیفه خود را که موعظه و نصیحت شما است انجام دهم، تا علت آمدنم را به این سرزمین توضیح دهم، اگر به سخنم گوش دادید و عذر مرا پذیرفتید و با من از در انصاف و عدل وارد شدید معلوم می‌شود راه سعادت و خوشبختى را دریافته‌اند و دلیلى براى جنگ با من نخواهید داشت، لکن اگر عذرم را نپذیرفتید و از در انصاف و داد و با من وارد نشدید آنگاه می‌توانید همه دست به دست هم بدهید و بدون مهلت تصمیم باطلتان را اجرا کنید ولى در این صورت دیگر امر بر شما مشتبه نمانده است، و پشتیبان من آن خدایى است که قرآن را نازل کرده و یار و یاور نیکوکاران است

چون سخن امام به اینجا رسید، صداى گریه و شیون از بعضى زنان و اطفال که صداى امام را می‌شنیدند بلند شد. لذا امام (ع) سخن خود را قطع کرد و به حضرت ابوالفضل و علی‌اکبر دستور داد بروید زن‌ها را ساکت کنید، «فلعمرى لیکثر بکاؤهن؛ به خدا قسم هنوز گریه‌های بسیارى در پیش دارند.» چون زنان و کودکان آرام شدند، امام (ع) دوباره شروع به سخن کرد و پس از حمد و سپاس خداى تعالى و درود بی‌پایان بر محمد و آلش، و بر فرشتگان و همه پیامبران چنین فرمود:

«الحمد الله الذى خلق الدنیا فجعلها دار فناء و زوال، متفرقه بأهلها حالاً بعد حال، فالمغرور من غرته، و الشقى من فتنته، فلا تغرنکم هذه الدنیا فانها تقطع رجاء من رکن الیها و تخیب طمع من طمع فیها و أراکم قد اجتمعتم على امر قد اسخطتم لله فیه علیکم، و أعرض بوجهه الکریم عنکم و أحل بکم نقمته فنعم الرب ربنا و بئس العبید أنتم، أقررتم بالطاعه و آمنتم بالرسول محمد (ص)، ثم انکم زحفتم الى ذریته و عترته تریدون قتلهم علیکم استحوذ علیکم الشیطان فأنساکم ذکر لله العظیم، فتباً لکم و لما تریدون، انا لللّه و انا الیه راجعون، هؤلاء قوم کفروا بعد ایمانهم، فعبداً للقوم الظالمین.

حمد و سپاس خداى را که دنیا را محل فنا و زوال قرار داد، دنیا اهل خود را تغییر می‌دهد و آنان را دگرگون می‌سازد، مغرور کسى است که گول دنیا را بخورد و بدبخت کسى است که شیفته و فریفته آن بشود، مردم! دنیا گولتان نزند که هر کس با او اعتماد کند نا امیدش می‌سازد، و هر کس به او چشم طمع  بورزد مأیوس و ناامیدش مى کند، من شما را بر امرى می‌بینم هم پیمان شده‌اید که خشم خدا را بر ضد خود برانگیخته اید، و به‌واسطه آن خداوند از شما اعراض کرده و غضبش را بر شما روا داشته و رحمتش را بر شما حرام کرده است. چه نیکو پروردگارى است خداى ما، و چه بد بندگانى هستید شما، شما که به فرمان او اقرار کرده و به پیامبرش محمد (ص) ایمان آوردید و سپس براى کشتن اهل‌بیت و فرزندانش یورش بردید، شیطان بر شما مسلط شده است تا خداى بزرگ را فراموش کرده‌اید، ننگ بر شما و بر هدف شما، ما براى خدا آفریده شده‌ایم و به سوى او برمی‌گردیم. پس از بیان فوق افزود: اینان مردمى هستند که پس از ایمان به کفر گراییدند (و چون به خود ستم کرده‌اند) از رحمت خدا دور باد از این قوم ستمگر!»[1]

 

قسمت سوم خطبه امام (ع) در روز عاشورا:

ایها الناس انسبونى من انا؟ ثم ارجعوا الى انفسکم و عاتبوها و انظروا هل یحل لکم قتلى و انتهاک حرمتى ألست ابن بنت نبیکم و ابن وصیه و ابن عمه و أول المؤمنین باالله و المصدق لرسوله بما جاء من عند ربه؟ أولیس حمزه سید الشهداء عم ابى؟ أولیس جعفر الطیار عمى؟ اولم بیلغکم قول رسول لله لى و یخى: هذان سیدا شباب اهل الجنه؟

فان صدقتمونى بما اقول و هو الحق و لله ما تعمدت الکذب مذ علمت أن لله یمقت علیه أهله و یضر به من اختلفه و ان کذبتمونى فان فیکم من ان سألتموه عن ذلک أخیرکم. سلوا جابر بن عبدلله انصارى و أبا سعید الخدرى و سهل بن سعد الساعدى و زید بن أرقم و أنس به مالک یخبروکم انهم سمعوا هذه المقاله من رسول لله لى و یخى، أما فى هذا حاجز لکم عن سفک دمى؟!

 اى مردم! به من بگوئید من چه کسى هستم؟ آنگاه به خود آیید و خویشتن را نکوهش کنید، و ببینید آیا کشتن و هتک حرمت من براى شما جایز است؟ مگر من پسر دختر پیغمبر شما نیستم؟ مگر من فرزند وصى و پسرعموی پیغمبر شما نیستم؟ مگر من پسر کسى نیستم که او پیش از همه مسلمانان ایمان آورد؟ و پیش از همه، رسالت پیامبر را تصدیق کرد؟

آیا حمزه سید الشهداء، عموى پدر من نیست؟

آیا جعفر طیار عموى خود من نیست؟

مگر شما سخن پیغمبر (ص) را درباره من و برادرم نشنیده‌اید که فرمود: این دو، سروران جوانان اهل بهشتند؟ اگر سخنان مرا تصدیق می‌کنید، این‌ها همه حق‌اند و کوچک‌ترین خلاف واقعى، در آن‌ها نیست، زیرا هنوز در طول عمر خود از آن روزی که فهمیده‌ام خداوند بر دروغ‌گویان غضب کرده و دروغ را به خودش برمی‌گرداند، هرگز دروغ نگفته‌ام.

و اگر گفتارم را باور ندارید، اینک هنوز برخى از صحابه رسول خدا (ص) در قید حیات هستند، می‌توانید از آن‌ها بپرسید، از جابر بن عبدلله انصارى، ابو سعید خدرى، سهل بن سعد ساعدى، زید بن ارقم، انس بن مالک از اینان بپرسید این‌ها همه سخنان پیغمبر را درباره من و برادرم از رسول خدا (ص) شنیده‌اند و بدانید همین یک جمله می‌تواند مانع شما گردد تا دست از کشتن و ریختن خون من بردارید.[2]

در این هنگام شمر متوجه شد ممکن است سخنان امام (ع) در روحیه افراد لشکر، مؤثر واقع شود و آنان را از جنگ بازدارد، خواست کارى کند تا سخنان امام قطع شود. لذا با صداى بسیار بلند فریاد زد و گفت: او خدا را روى یک کلمه عبادت مى کند و نمی‌داند چه می‌گوید؟

حبیب بن مظاهر خطاب به شمر گفت: « و لله انى اراک تعبد لله على سبعین حرفاً و أنا أشهد انک صادق ما تدرى ما یقول قد طبع لله على قلبک!؛ به خدا قسم من می‌بینم که تو خدا را بر هفتاد حرف می‌پرستی و من شهادت می‌دهم تو راست می‌گویى که چیزى نمی‌فهمی که او چه می‌گوید، خداوند قلب تو را مهروموم کرده است.»

پس از آنکه حبیب جواب او را داد، امام سخن خود را ادامه داد و فرمود:

«فان کنتم فى شک من هذا القول، افتشکون انى ابن بنت نبیکم؟ فو لله ما بین المشرق و المغرب ابن بنت غیرى فیکم و لا فى غیرکم، و یحکم ائطلبونى بقتیل منکم قتلته؟ او مال لکم استهلکته؟ او بقصاص جراحه؟

اگر در گفتار پیغمبر (ص) درباره من و برادرم شک دارید آیا در این واقعیت هم شک دارید که من فرزند دختر پیغمبر شمایم؟! به خدا قسم در تمام دنیا، نه در میان شما، و نه در غیر میان شما از من، پیغمبر فرزندى ندارد، واى بر شما، آیا کسى را از شما کشته‌ام که در مقابل خون او می‌خواهید مرا بکشید؟ آیا مال کسى را حیف و میل کرده‌ام؟ یا جراحتی بر کسى وارد ساخته‌ام که می‌خواهید مجازاتم کنید؟»

در مقابل گفتار امام هم سکوت کردند و کسى جوابى نداشت، لذا امام به چند نفر از افراد ناشناس که در لشکر عمر سعد بودند و برایش دعوت‌نامه نوشته بودند خطاب و فرمود: «یا شبث بن ربعى، و یا حجار بن ابجر و یا قیس بن اشعث و یا یزید بن الحارث الم تکتبوا الى أن قد اینعت الثمار، و أخضر الجناب و انما تقدم على جند لک مجنده؟

اى شبث بن ربعى! و اى حجار بن ابجر و اى قیس بن اشعث و اى زید بن حارث! مگر شما نبودید براى من نامه نوشتید که: میوه‌هایمان رسیده، و درختانمان سرسبز و خرم شده، در کوفه بر لشکریانى مجهز و آماده به خدمت وارد خواهى شد. (در انتظار تو دقیقه شمارى می‌کنیم)؟!

این افراد در برابر سخنان امام پاسخى جز انکار نداشتند و لذا گفتند: «فقالو: لم نفعل؛ ما چنین نامه‌ای به تو ننوشته‌ایم.»

امام (ع) که با انکار آنان روبرو شد با تعجب و شگفتى فرمود: «سبحان لله، بلى ولله لقد فعلتم عجبا! چگونه منکر می‌شوید به خدا قسم شما براى من نامه نوشتید.»

آنگاه فرمود: «ایها الناس! اذا کرهتمونى فدعونى، انصرف عنکم الى مأمن من ارض.اگر هم اکنون از آمدنم ناخشنودید بگذارید به هر جایى از دنیا که امن و آرام باشد، بروم.»

در اینجا قیس بن اشعث گفت:  «یا حسین! چرا با پسر عمویت بیعت نمی‌کنی؟ با تو به دلخواهت رفتار خواهد کرد و کوچک‌ترین ناراحتى متوجه تو نخواهد شد.»

امام (ع) در جواب قیس فرمود: «تو هم مثل برادرت هستى، می‌خواهی مردان بنی‌هاشم بیش از خون مسلم بن عقیل را از تو انتقام بگیرند؟

لا ولله لا اعطیهم بیدى اعطاء الذلیل و لا أفر فرار العبید نه به خدا قسم، نه دست در دست آنان می‌گذارم و نه مانند بردگان از صحنه جنگ با دشمن فرار خواهم کرد.

پس از آن آیه قرآن را که داستان موسى را در برابر لجاجت فرعونیان نقل می‌کند قرائت فرمود: انى عذت بربى و ربکم أن ترحمون ...من به پروردگار خویش و پروردگار شما پناه می‌برم که گفتار مرا قبول نمی‌کنید، پناه می‌برم به پروردگار خود و پروردگار شما از هر شخص متکبر و سرکشى که بروز ایمان نمی‌آورد.»(در این هنگام سخن امام به پایان رسید، شتر خود را خواباند.)[3]