برای حسین
من از اول هم از عاقبت شوم این حادثه میترسیدم.
همان روز که حجت را نیمه گذاشتی و آمدی سمت کربلا.
آن روز که «حر» جلویمان را گرفت یادت هست؟
اما خودمانیم عجب دوستان باصفایی داشتی. هرکدامشان که میرفتند انگار تو هم با آنان جان میدادی.
با «مسلم» از «دارالاماره» پایین افتادی و با «هانی» خدا را ملاقات کردی. آنجا که گردوغبار از چهرهی مطهر حر پاک کردی و او را آزاده خطاب کردی، گویی خود نیز از این زندان تنگ دنیا آزاد شدی. وقتی «بریر» مباهله میکند تمام وجودت غرق اشتیاق به خدا میشود و وقتی سر بریدهی «وهب» را میفرستند انگار سر تو را از بدن جدا کردهاند و مادرش که تو او را یاریگر اهلبیت خود خواندی.
«مسلمبنعوسجه» از روی اسب میافتد انگار عرش و ملکوت است که بر زمین نقش بسته است و بازهم تویی که با «حبیب» همیشگیات بالای سرش حاضر میشوی و وقتی سفارش تو را به حبیب میکند در دلت افتخار میکنی به وجودشان.
«عمربنقرظه» که جنگ میکند انگار «مالکاشتر» به میدان رفته است و این تویی که یکبار دیگر مالک از دست میدهی.
عمیق که نفس میکشم همهجا عطر «جون» پیچیده است. خورشیدی که در ظهر عاشورا تیره و تار شد سفیدی امروزش را مدیون غلام «اباذر» است و گلها عطر امروزشان را وامدار اویند.
و تمام یارانت که توان نام بردن تکتکشان در من نیست. «عمربن خالد» که اذن میدان کرد و «حنظله بناسعد» که سنگ تمام گذاشت.
نماز ظهر را یادت هست؟ «زهیر» و «سعید» را که یادم میآورم جگرم آتش میگیرد.
سفارش مخصوص «سویدبن عمرو» را به مادرمان بکن.
به اینجای ماجرا که میرسم گُر میگیرم، نفسم به شماره میافتد و قلبم از سینه کنده میشود.
ایکاش علیاکبر نمیرفت! آخر با هر ضربهای که به او میزدند پارهی جگرم تکهتکه میشد. باور نمیکنی اما ماندهام چطور در چشمان لیلا نگاه کنم.
یکوقت به گوش رباب نرسد اما علیاصغر داغی به دل همهی ما گذاشت که بیان ناشدنی است. رباب هنوز هم شبها لالایی میخواند؛ عالمی دارد با علیاصغر.
دیشب که دلم عجیب هوای قاسم کرده بود؛ شکایت قاتلش را به پدر کردم.
میشود از عباس نگویم؟ این ساعات من بیهوش بودم؛ هرچقدر هم از بقیه میپرسم عباس چه شده؛ نمیگویند.
برادر جان راست است که دستان عباس را بریدهاند و فرقش مانند پدرمان شکافته شده؟ میگویند به چشمانش هم تیر زدهاند اما من باور نمیکنم. آخر اصلاً چه کسی جرئت دارد به عباس نزدیک شود حال آن که بخواهد دستان علم گیر او را از تن جدا کند؟ اصلاً مگر کسی قدش میرسد که سرش را بشکافد؟ چشمان عباس آغوششان را برای تیر ناپاکان بازکرده است؟ به نظرم این زنان عرب هم زیادی اغراق میکنند. دیشب از یکیشان شنیدم که میگفت تو کنار بدن عباس کمرت شکسته است.
اینان که برای من واضح نمیگویند چه شده؛ من فقط صدای «اخاادرکاخاک»[1] عباس را که شنیدم آن بیهوشی بیموقع سر رسید. حال، خودش را که دیدم دقیق میپرسم چه بر سرش آوردند.
نفسم بریده و دیدهام تار شده است چقدر حرف زدن سخت است برایم.
پدر جان! حال عمه بد شده است. زنان او را به گوشهی خرابه بردهاند. قصه که به سر میرسد و سخن که از تو به میان میآید نمیتواند لحظهای آرام بگیرد.
ماجرای عمو را برایت گفت؟ اگر بداند چه بر سر عمو آوردهاند قالب تهی میکند.
راستش برای من هم سخت است که از شما بگویم هر بار که «لاحولولاقوهالابالله»[2] میگفتید کمی دلهایمان آرام میشد به اینکه هنوز هستید.
وقتی دستور حمله به خیام را دادند همه دستپاچه شده بودیم. شاید بدترین چیزی بود که میشد اتفاق بیفتد. عمه اما از همه آرامتر بود میگفت به این صحنهها عادت دارد. میگفت یکبار دیگر هم این ندای حمله را شنیده است.
از نگاهت معلوم بود بیقرار خیمهها هستی.
پدر جان! زخم پهلویت بهتر است؟ میگویند زخم پهلو خیلی درد دارد. کاروانیان کسی را میشناسند که سالهای پیش از درد پهلو از دنیا رفته است.
برادر عزیزم! عذر تقصیر اصلاً ماجرای تو که شروع میشود نفسهای زینب به شماره میافتد.
تا کجا گفتم؟ راستی اینجا «بجدل بن سلیم» عین انگشترت را دارد. مو نمیزند.
برادر جان! بعد از تو طوفانی به پا شد که نه در مدینه سابقه داشت و نه در کوفه. با وضعی ما را از اینجا بردند که نگفتنش بهتر است.
امشب اینجا تمام فکرم این است که در مدینه چطور این خبر را به امالبنین بدهم؟
فردا روزی است که بدون تو آغاز میشود و چقدر سخت است که این روزهای بدون تو را پشت سر بگذاریم.
برادر عزیزم! سلام مرا به جدم و پدر و مادرم برسان.
«خواهرت زینب»[3]
احسنت اجرکم عندالله