چون از جنگ صفین همراه علی (ع) برگشتیم، آن حضرت وارد کربلا شد و در آن سرزمین نماز خواند. آن گاه مشتی از خاک کربلا برداشت و آنرا بویید. سپس فرمود:
«واها لک یا تربه لیحشرنَّ منک قوم یدخلون الجنّه بغیر حساب؛ آه ای خاک! حقّا که از تو مردمانی برانگیخته شوند که بدون حساب داخل بهشت گردند.»
وقتی حرثمه به نزد همسرش که از شیعیان علی (ع) بود، بازگشت، ماجرائی را که در کربلا پیش آمده بود، برای وی نقل کرد و با تعجب پرسید: این قضّیه را علی (ع) از کجا و چگونه می داند؟
هنگامی که به سرزمین کربلا رسیدم، ناگهان همان مکانی را که علی (ع) در آنجا نماز خواند و از خاک آن برداشت و بویید دیدم، و شناختم و سخنان علی (ع) به یادم افتاد
حرثمه می گوید: مدتی از ماجرا گذشت. آنروز که عبیدالله بن زیاد لشکر به جنگ امام حسین (ع) فرستاد، من هم در آن لشکر بودم.
هنگامی که به سرزمین کربلا رسیدم، ناگهان همان مکانی را که علی (ع) در آنجا نماز خواند و از خاک آن برداشت و بویید دیدم، و شناختم و سخنان علی (ع) به یادم افتاد.
لذا از آمدنم پشیمان شده، اسب خود را سوار شدم و به محضر امام حسین (ع) رسیدم، و بر آن حضرت سلام کردم و آنچه راکه در آن محل از پدرش علی (ع) شنیده بودم، برایش نقل کردم امام حسین (ع) فرمود: آیا به کمک ما آمده ای یا به جنگ ما؟
گفتم: ای فرزند رسول خدا! من به یاری شما آمده ام نه به جنگ شما! امّا زن و بچّه ام را گذاردهام و از جانب ابن زیاد برایشان بیمناکم. امام حسین (ع) این سخن را که شنید فرمود: حال که چنین است از این سرزمین بگریز که قتلگاه ما را نبینی و صدای ما را نشنوی. بخدا سوگند! هر کس امروز صدای مظلومیت ما را بشنود و به یاری ما نشتابد، داخل آتش جهنّم خواهد شد.[1]