صلی الله علیک یا ولی العصر ادرکنا
سلام!
به من گفته بودند که این جا قراره از اباعبدلله علیهالسلام بنویسیم. گفته بودند میخواهیم زیبا بنویسیم یه جوری که هر کسی بخونه لذت ببره، یه جوری که هر کی خوند ارتباط برقرار کنه، یه جوری که ... یه امشب رو میخوام برای تو بنویسم، برای خودت، بیمقدمه، بیاستعاره، بیتشبیه، بیتکلف مثل بچهها؛
میخوام یه امشبه رو خودم باشم و خودت، یه امشبی که یک سال زندگی میکنم به امید این که ببینمش.
یه شب پدر و پسری، یه شب روشن، شب پر از خاطرههای خوب، شب تا صبح نخوابیدنها، شب از تو گفتنها، شب گریه کردنها، شب آواره شدنها، شب عاشقی کردنها، شب تو، شب نیمه شعبان!
تقریبا یه سال پیش به من گفتن بیا این جا بشین با این قلم شکستت دو کلام از حسین (ع) بنویس، من به خاطر تو قبول کردم، یادته بابا؟ گفتم یا صاحب الزمان من شنیدم که تو هر روز، دو بار برای جدت خون گریه میکنی[1]، گفتم بابا، شنیدم ناحیه میخونی، گفتم بابا، شنیدم خیلی دوستش داری، پس منم دوست دارم یه کاری بکنم، کمکم کن، کمکم کن یه کاری کنم که یه ذره دلت رو شاد کنم.
اصلا تا بوده قصه ما همین بوده، قصه این بوده که یه روز یکی مهر تو رو گذاشت تو دامن ما، گفت این مهدی (عج) هم باباته، هم امامته، هم رفیقته، هم سنگ صبورته، هم داداشته، هم از مادر واست مهربونتره، هم زندگیته، هم عمرته، همه چیزت همینه، این تو و این امام زمونت و این بازی زندگی، ببینم می تونی یه کاری کنی که یه لبخند رضایت رو لباش بشینه یا نه؟
و ما به امید همون یه لبخند هر کاری رو که گفتند خوشحالت میکنه رو گفتیم چشم، نه این که غم دلت رو کم کنیم، نه این که بار از روی دوشت برداریم، نه، که فقط بگیم ببخشید واسه اون لحظههایی که اشکت رو درآوردیم، اون لحظههایی که با گناهام و با ندونم کاریام، دلت رو شکوندم. بابای خوب من ...!
بهم گفتند بیا این جا بنویس، گفتم باشه، گفتن چی مینویسی؟ گفتم میگردم داستانهایی پیدا میکنم که اباعبدلله (ع) توش پدری کرده واسه شیعههاش، اینها رو جمع میکنم که به خودم بگم، هی ببین تو هم یه بابایی داری.
تا الان کلی قصه خوندم از جد شما و اجدادتون که دست بچههاشون رو گرفتن. واسه شب نیمه شعبان خیلی دنبال یه قصه خوب گشتم، پیدا نکردم، اومدم یه حرفی بزنم و برم، اومدم بگم توی همه این قصههایی که من دیدم طرف آخرش لبخند اباعبدلله (ع) رو دیده و برگشته خونشون، آخه پدر من مگه ماها دل نداریم؟ بیا و امشب یه قصه جدید درست کن واسه ما، قول میدم اگه این قصه رو درست کنی خودم بنویسمش روزی صدبار بذارمش رو کرب و بلا، قصه اینه:
یکی بود یکی نبود
یه روزگاری یه امام زمان مهربونی بود، که غایب شده بود از دیدهها، بچهها قرار بود یادشون نره که باباشون کنارشونه؛ ولی رفت؛ ولی شروع کردن به نامردی، به دلش رو شکوندن. یه نیمه شعبانی شد؛ بچهها برگشتن گفتن بابا جون اشتباه کردیم، بیا و به بدی ما نگاه نکن تو رو به جان مادرت زهرا سلاماللهعلیها برگرد.
اون وقت امام زمان (عج) برگشت و کنارشون نشست و بهشون لبخند زد و دنیای بچهها تموم شد، دنیاشون یه لبخند باباشون بود ... .
والسلام
عااااااالی...
ای کاش که قصه ای جدید رقم بخورد... یا بن الحسن دوریت درد بی درمان است ...
درد دل همه ما رو گفتی علی اقا. احسنت