آمدی و باز همهی شهر را به هم ریختی و حالا میخواهی بروی؟ آمدی و باز گرد و خاک به پا کردی و تمام؟ آمدی و باز زلف پریشان کردی و عاشق کشی کردی و تمام؟ آخر چرا بازی میکنی با این دل بی نوا؟ کجا میخواهی بروی بی من؟ من کجا بمانم بی تو؟ تو بودی و من گرم آغوشت، تحمل کردنی شده بود برایم هوای این شهر، تو هنوز نرفتهای و گلوگیر شده هوای شهر...
ای محرم عزیز! ای صفر فراموش نشدنی! کجا میخواهید بروید با این شتاب؟
پس ما چه؟ پس تکلیف ما چه میشود؟ پس تکلیف این همه دل ویران شده، این همه چشم سرخ، این همه سینهی داغ دیده ، این همه موی پریشان و این همه قلب مجروح چه میشود؟
تکلیف سینهی مشتاق و دست بی تاب چه میشود؟ تکلیف لب های ملتمس استکان و بزم چای ارباب، تکلیف پرندهی فولادی روی علامت که حتی غرش اژدهای بالای سرش هم او را به بام دیگری پر نمیدهد، تکلیف پرچم به روضهی ارباب خوش آمدید، تکلیف خون جاری قربانی جلوی پای دسته ها، تکلیف حلقه های زنجیری که همه افتخارش نوازش دوشی است که بار غم ارباب میکشد، تکلیف اسکناس های سنجاق شده به گهواره، تکلیف اسپند روی آتش چه میشود؟
قدری آهسته تر... من طاقت ندارم، من طاقت کندن این رخت نوکری را ندارم، لااقل بیا کمک کن با هم این «پیرهن مشکی» را به گنجه بسپاریم. من طاقت ندارم سیاهی های تکیه را جمع کنم، من طاقت ندارم لباس علی اصغر از تن برادر کوچکم در بیاورم، من طاقت ندارم تو بروی و حسرت یک دل سیر حسین حسین یک سال بر دلم بماند...
من طاقت ندارم فریاد "اینَ الطالبُ بدمِ المَقتول بکَربلا" را یک سال آرام زیر لب بگویم...
ای پدر گیتی یا صاحب الزمان! تو بیا که من بی طاقتم، تو بیا که آرام گیرد جوشش خون گلوی ارباب، تو بیا که آرام گیرد ناله های رباب، تو بیا که آرام گیرد التهاب زینب کبری، تو بیا که جوانان بنی هاشم هم دگر طاقت ندارند، تو بیا... دگر هیچ کس دل به آغوش گرفتن غنچه ی سه ساله را ندارد، تو بیا... بس است دیگر آخر زینب چقدر اطفال را بشمرد باز یکی کم شده باشد، تو بیا و کور کن این همه نگاه نامحرم را...
تو را به جانِ، جانِ امیر المومنین... بس است دیگر... بیا
ما از در این میکده جایی نمی رویم پشت در نشسته ایم تا ظهور ..........بسیار عالی درود بر شما