برای شما می خوانَد، زنی که صدایش بلند و لهجهاش غلیظ نیست و به نیابت از ابرهای بالای سرتان می گرید، بی آنکه حواسش به اشک هایش باشد که گونه ی آفتاب سوخته اش را بیشتر می سوزاند. پیر نیست؛ اما وقتی برای شما میخواند، پای چشمش گود و بالای ابرویش چروک می افتد و شاید حتی اگر یک دسته از مویش بیرون می ریخت، رنگش به خاکستری می زد.
در حریم پنهانیاش، زیر پرده ای سفید می خوانَد. حریمی که شبیه خیمه، امن است؛ اما پشت پرده ی مأمن سفیدِ زن، دست ناگهانیِ مردی که در آن اطراف پرسه می زد، ناگاه پرده می درد و چادر از روی صورتش کنار می زند. پرده که دریده می شود، پیش از آنکه لرزش شانه های زن افشا شود، کتاب کهنه و کوچک در دستش و پیش تر آنکه دعای زیر انگشتانش دیده می شود.
زنی که برای شما می خوانَد عرب نیست؛ اما به فصاحت شعرای بازار عکاظ و به صلابت رجزخوانی مردان جنگ های قبیله ای می خواند. مردی که در آن اطراف پرسه می زد و دشداشه ی بلند پوشیده و چفیه ی بلند قرمز و مشکی به سرش بسته عرب است؛ اما از دعاخوانی ضعیفه ای که برای شما می خواند وحشت کرده است؛ آنقدر که وحشتش را پشت توحشش پنهان می کند، دست دراز می کند و کتاب زن را از دستش بیرون می کشد.
زنی که برای شما می خواند، هیچ کدام از زنهای کاروان اسرا نیست که گوشواره از گوشش بکشند؛ اما دعایی که از دستش می کشد، بیشتر از کشیدن گوشواره و گوش و دل و جانش، درد دارد. مردی که دشداشه پوشیده و چفیه بسته است هم، هیچکدام از مردهای شمشیرزن سپاه چندهزارنفری نیست که پیکرهای زخم برداشته را تکه تکه کند؛ اما زانو می زند روبه روی زن، تا زن، تکه تکه شدن کتاب دعایش را ببیند.
اینجا روز عاشورا و صحرای تفتیده ی کربلا نیست، ایام مبارک حج و زمین سنگ فرش مسجدالحرام است.
مردی که شرطه است زنی را که برای شما می خواند، روی زمین می کشد و مردانی که رگ بادکرده ی غیرت و عربیتشان را صرف ضخیم کردن جلباب زنهایشان کرده اند، تئاتر کتک خوردن یک زن تنها را تماشا می کنند. مردمی که هفتاد دور طواف نسا می کنند، آنقدر صدای همخوانی لبیک هایشان بلند است که صدای جیغ زنی را که شرطه روی زمین می کشد، نمی شنوند.
مؤذن که اذان می خواند، زنی که در حصار بازوان شرطه روی زمین کشیده می شود، یادش می افتد که به چه جرمی می برندش. یادش می افتد مردی که در میدان شمشیر کشید رو به سرداری که تنها مانده بود، گفته بود: "بغضأ لأبیک" و زن، هزار و چهار صد سال بعد، آثار بغض آن مرد و آن سپاه و آن شهر را در جای خالی "...علیأ ولیُّ اللهِ" اذان مسجدالحرام و در پاره کردن زیارت عاشورا و شکستن مُهرش می یابد.
گلوی زن را بغض و دستانش را زنجیر دستان شرطه می گیرد. مؤذن بغض اجدادش را در بلندگوهای مسجدالحرام فریاد می زند. کوفیان نمازشان را اقتدا می کنند. اعراب جاهلی به زنده به گور شدن ایمانشان رضایت می دهند و زنان پشت پوشیه هایشان پنهان می شوند. در گوش شرطه ها هنوز صدای سکه های یزید می پیچد و زن سیاهی چشمش را به پارچه ی سیاه کعبه می دوزد و برای شما ادامه ی زیارت عاشورا را از حفظ می خواند.
ایام مبارک حج و زمین سنگ فرش مسجدالحرام است؛ اما زنی که برای شما زیارت روز عاشورا می خواند، از اذانی که اذان پیامبر نیست، می فهمد: «کلُّ یومٍ عاشورا، و کلُّ ارضٍ کربلاء»