دَستم زیر چونَم جا خوش کرده بود و برای سَرم شده بود ستون! باید وزنِ سر و اون همه فکر و خیالاتِ توشو تحمل میکرد!! انعکاس نور زرد چراغ مطالعه روی کاغذ سفید چشمامو به خودش خیره کرده بود. چند ساعته که انگشتای دستم خودکار رو بغل کرده؛ اما فقط به اندازه چند کلمه بیشتر ننوشته. نگاهم به سطل زباله فلزی گوشه اتاق افتاد، نور کم اتاق، سطل رو تار و تیره نشون میداد. با زبون بی زبونی فریاد میزد «از پذیرفتن زباله معذوریم!!» شاید وجدان سطل به درد اومده بود که دور تا دورش پر شده بود از کاغذهای مچاله و اون نمیتونست اونها رو توی خودش جمع کنه!!
تیک تاک ... تیک تاک ...
صدای عقربه ثانیه شمار حساب زمان رو با ساعت و دقیقه و ثانیش دستم داده بود... اون قدری از شب گذشته بود که بشه گفت خواب توی چشمای مردم شهر نشسته؛ اما هنوز نتونسته بود بر من غلبه کنه.
به کاغذهای مچاله فکر میکردم تا شاید علت این که چرا به سمت سطل پرتاب شده بودن رو بفهمم. چیزی که بین همه اونا مشترک بود این بود که بالای همه کاغذا نوشته بودم سلام!! این بار تصمیم گرفتم با سلام شروع نکنم.
انتظار خودکار به سر اومد. آزادانه شروع کرد به حرکت کردن روی کاغذی که اصلا بعید نبود چند ثانیه بعد پرتاب بشه به سمت ...
به نام خدای تو!!
نمیدانم چرا نوشتم خدای تو!! هر چند که میدانم خدای ما یکیست!! اشهد ان لا اله الا الله ...
به نام خدای تو! همان خدایی که در نِگاهَت عشق به او موج میزند همان خدایی که این گونه صدایت میزند:
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ! ارْجِعِى إِلىَ رَبِّکِ رَاضِیَهً مَّرْضِیَّه...[1]
بگذریم ...
گدا، خسته و دل شکسته گوشهای نشسته است، بار اولش نیست که دلش شکسته؛ اما این طبیعت انسان است که وقتی دلت میشکند انگار اولین بار است که این حالت برایت پدید آمده!!
دیگر رویی ندارد که رو در رو حرف بزند. حرفهایش را مینویسد. مطمئن نیست که کلمات بتوانند نماینده خوبی برای خواستههایش باشند؛ اما چاره دیگری ندارد. به سمت شما میآید، نگاهتان آرامشی میدهد به زمین و زمان چه رسد به او!!
نامه را به دستتان میدهد، به چشمانش نگاه میکنید.
«حاجتت برآورده شد!»
مرد لبخندی زد و رفت... اطرافیانتان با تعجب میپرسند:
«فدایتان شویم آیا پیش از خواندن نامه درخواستش را برآوردی؟!»
لب میگشایید...
«خداوند مرا به خاطر ایستادن تحقیرآمیز او در برابر من؛ برای خواندن نامه اش باز خواست می کند»[2]
آقا! کاش آن گدا امروز این جا بود تا برایش میگفتم که چه مولایی داریم! کاش بود تا برایش میگفتم که آسمان و زمین سخاوتشان را از شما آموخته اند کاش این جا بود تا برایش میگفتم:
أَنَّ اللَّهَ ... جَعَلَ الشِّفَاءَ فِی تُرْبَتِهِ و إِجَابَهَ الدُّعَاءِ تَحْتَ قُبَّتِهِ...[3]
مولای من! من هم امروز دردمند تر از آن دردمند؛ مسکین تر از آن مسکین و درمانده تر از برادران یوسف و آگاه به لطف و بخششتان میخواهم بنویسم که:
یا أَیُّهَا الْعَزیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَهٍ مُزْجاهٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقین[4]
راستی ببخشید که اول نامه ام سلام نکردم؛ سلام!!