امروز ذهنم سراغ دستهایت را گرفت. دیگر شعرهایم کفاف تو را نمیدهند. پیش خاکستریهایم رو میزنم شاید بتوانم درباره تو چیزی بنویسم.
سراغی به غارهای تنهاییام میزنم، از طناب غمهایم بالا میروم و نالههای آب را گوش میکنم، نالههایی که آهنگ پشیمانی را میخوانند که چرا در لبان تو و حسین علیهالسلام جا نگرفتند.
ای کاش در درآن روز بودم و میتوانستم خورشید را با گرمای خودش آتش بزنم و به جای آن ابرهای پراز قطرههای باران بیاورم تا قطرهها یکریز و شتابناک خود را به لبان تو و سه سالههای چشم به راه برسانند. با این کار دیگر دستهایت از بدنت خداحافظی نمیکردند. همان دستهایی که دستان پر سخاوت دریاست و تمام آبهای دنیا را شرمنده خویش کرده است.
همان دستهایی که وقتی از بدنت جدا شدند، نیلوفران حسین (ع) عموعمو میکردند.
عباس، هوای من هنوز تاریک است، ستارهای در آسمان اندوهبارم روشن کن تا ایثار و شجاعت را لغت به لغت فراگیرم.
عباس!
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستم دوست دارم...
لبانش غنچههای یاس میخواند دوباره نوحه با احساس میخواند
به زیر شانههای خنجر ظلم اخی العباس یا عباس میخواند*
*این دو بیتی از پدر بزرگوارم «نامدار درویشی» است.
عالی بود