زمانی که یزید فرمان به بیعت اجباری از امام (ع) داد، آن حضرت از مدینه خارج شد و به سمت مکه و پس از مدتی از مکه به سمت کربلا حرکت کرد. اصحاب و یاران امام (ع) که بارها از رسول خدا (ص) و امیرالمؤمنین (ع)، داستان شهادت امام حسین (ع) را شنیده بودند، نزد امام میآمدند و سعی داشتند ایشان را از حرکت باز دارند؛ ولی امام به هرکدام از آنها دلیل از حرکت خویش بیان مینمودند.
در ادامه رخدادهایی که از ابتدای آغاز این حرکت تاریخی به وقوع پیوست و نیز مواجهه برخی رجال وشخصیتها جهت برحذر داشتن سیدالشهداء (ع) از این سفر را مرور میکنیم:
الف. ملاقاتهای مدینه و حرکت به سمت مکه
- مروان
- محمد بن حنفیه
- ملاقات با عمر بن علی بن ابی طالب
- اظهار تأثر و اندوه زنان بنی عبدالمطلب
- عبد اللّه بن مُطیع-1
- ملاقات با عبدالله بن مُطیع-2
ج. ملاقاتهای مسیر راه مکه تا کربلا
- فرزدق شاعر
- عبد اللّه بن جعفر
- بشر بن غالب
- ابو هره
- چهار سوار
- عبید اللّه بن حر
- ملاقات با امسلمه
- ابوبکر حارث نواده عبدالمطلب
الف. ملاقاتهای مدینه و حرکت به سمت مکه
زمانی که امام حسین (ع) در راه مکه با مروان بن حکم ملاقات کرد. مروان گفت: من شما را نصیحت میکنم به شرطی که بپذیری! حضرت فرمود: نصیحت تو چیست؟ گفت: من شما را امر میکنم که با امیرالمؤمنین یزید بیعت کنی که این بیعت به نفع دین و دنیای شما است.
حضرت با ناراحتی فرمود: «اِنَاّ لِلَّهِ وَاِنَّا اِلَیهِ راجِعُون» و ادامه داد: «عَلَی الْاِسْلامِ السَّلامُ اِذْ بُلِیتِ الْاُمَّه بِراعٍ مِثْلَ یزِیدَ وَیحَک یا مَرْوانَ اَتَاْمُرُنِی بِبَیعَه یزِیدَ وَهُوَ رَجُلٌ فاسِقٌ؛ فاتحه اسلام را باید خواند آن زمانی که امت گرفتار امیری چون یزید گردد. وای بر تو ای مروان آیا مرا به بیعت یزید فرمان میدهی، در حالی که او مرد فاسقی است!»
سپس فرمود: این سخن ناروا و بیهوده را چرا میگویی؟ من تو را بر این گفتار ملامت نمیکنم؛ زیرا تو همان کسی هستی که پیامبر اکرم (ص) تو را هنگامیکه هنوز در صلب پدرت حکم بن العاص بودی لعنت کرد.
آنگاه فرمود: دور شو ای دشمن خدا! ما اهل بیت رسول خدا (ص) هستیم و حق با ما و در میان ما است و زبان ما جز به حق سخن نمیگوید. من خود از پیامبر خدا (ص) شنیدم که میفرمود: «خلافت بر فرزندان ابوسفیان و فرزندزادگان آنها حرام است.» و فرمود: «اگر معاویه را بر فراز منبر من دیدید، بیدرنگ شکم او را پاره کنید.» به خدا سوگند که مردم مدینه او را بر فراز منبر جدم رسول خدا (ص) مشاهده کردند؛ ولی به آنچه مأمور شدند، عمل نکردند.»
امام به عمر بن علی بن ابی طالب: آیا گمان میکنی آنچه را که تو میدانی من اطلاع ندارم؟ من هرگز تن به پستی نمیدهم، و روزی که فاطمه (س) پدرش را ملاقات میکند، شکایت آنچه را که فرزندانش از این امت تحمل کردهاند، به حضرتش خواهد کرد و هیچ کدام از کسانی که دل فاطمه (س) را درباره فرزندانش آزردهاند، به بهشت داخل نمیشوند
در این هنگام بود که مروان از روی خشم فریاد برآورد: «هرگز تو را رها نمیکنم، مگر اینکه با یزید بیعت کنی! شما فرزندان علی کینه آل ابوسفیان را در سینه دارید و جا دارد که با آنها دشمنی کنید و آنها (نیز) با شما دشمنی ورزند.»
امام حسین (ع) در جواب فرمود: «دور شو ای پلید که ما از اهل بیت طهارتیم و خداوند درباره ما به پیامبرش وحی کرده است که «إِنَّمَا یرِیدُ اللَّهُ لِیذْهِبَ عَنکمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَ یطَهِّرَکمْ تَطْهِیرًا؛[1] خداوند میخواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملا شما را پاک سازد.»
با این بیان، دیگر برای مروان قدرت سخن باقی نماند. امام افزود: «ای پسر زرقاء! به خاطر آنچه که از رسول خدا (ص) ناخشنودی، تو را بشارت میدهم به عذاب دردناک الهی روزی که نزد خدا خواهی رفت و جدم رسول خدا (ص) درباره من و یزید از تو پرسش خواهد کرد.»[2]
در این ملاقات امام حسین (ع) حقیقت و پستی مروان و آل ابوسفیان را به او معرفی کرد و حقیقت و حقانیت خویش و اهل بیت را به اثبات رساند و با قاطعیت تمام با این مرد جسور برخورد نمود. در پی این ملاقاتها بود که یزید بلافاصله ولید را از فرمانداری مدینه عزل نمود و مروان بن حکم را به جای او برگزید.[3]
محمد بن حنفیه، قبل از حرکت امام حسین (ع) به ملاقات امام آمد و گفت: «ای برادر! تو محبوبترین مردم نزد منی و من از هیچ کس نصیحتم را دریغ نمیدارم، تا چه رسد به شما... از بیعت با یزید کناره گیر و از سکونت در شهرها تا میتوانی پرهیز کن. سپس نمایندگان خود را به سوی شهرها اعزام کن و به این وسیله آنها را به سوی خودت دعوت کن؛ اگر تو را اجابت کردند و به بیعت با تو تن دادند، خدا را بر این نعمت شکر کن و اگر با دیگری بیعت کردند، این انتخاب بد به هیچ وجه مزیت و موقعیت تو را به دست فراموشی نخواهد سپرد...»
امام حسین (ع) فرمود: «برادر! به کجا روم؟» محمد گفت: «به سوی مکه حرکت کن. اگر آن شهر را مناسب اقامت دیدی، در آنجا بمان و اگر احساس کردی که مکه نیز جای امنی برای تو نیست، به بیابانها و کوهها رو کن و همیشه از نقطهای به نقطهای در حرکت باش تا آنکه سرانجام کار را دریابی.»
امام حسین (ع) در پاسخ فرمود: «ای برادر! تو نصیحت ملاطفت آمیز خود را از من دریغ نداشتی. امیدوارم که پیشنهاد تو مقبول و پسندیده باشد.»[5]
و اضافه فرمود: «یا اَخِی وَاللَّهِ لَوْلَمْ یکنْ مَلْجَاٌ وَلا مأوی لا بایعْتُ یزِیدَ بْنَ مُعاوِیه؛ ای برادر! به خدا قسم اگر (در دنیا) پناهگاه و محل سکونتی نداشته باشم، هرگز با یزید بن معاویه بیعت نخواهم کرد.» محمد گریست، امام از او تشکر کرد و فرمود: «ای برادر! خداوند تو را جزای خیر دهد که از سر خیر خواهی پیشنهاد کردی. من قصد عزیمت به مکه را دارم و خود و برادرانم و فرزندان آنها و پیروان من نیز بر این رأی اند و اما تو ای برادر! پس میتوانی در مدینه بمانی و گزارشهای لازم را از اخباری که میشنوی برایم بفرستی و چیزی از نظر من پنهان نگاه نداری.»[6]
محمد بن حنفیه ملاقاتی نیز در مکه با امام حسین (ع) دارد که در آن ملاقات چنین عرض میکند: «ای برادر! تو مردم کوفه را خوب میشناسی و میدانی که با پدر و برادرت چه کردند و من میترسم که سرنوشت شما نیز همان سرنوشت گذشتگان بشود. اگر مصلحت بدانی، در مکه بمان که هم جانت سالم میماند و هم عزت و احترامت محفوظ است.»
حضرت فرمود: «خوف این را دارم که یزید به طور ناگهانی مرا بکشد و من همان کسی باشم که با کشته شدنش حرمت حرم شکسته میشود.»[7]
محمد گفت: «پس به اطراف یمن بروید که مناطق امنی است.» حضرت فرمود: «در گفته شما تأمل میکنم.» ولی فردای آن روز حضرت به سوی کوفه حرکت کرد. محمد گفت: «چه شد که در حرکت عجله میکنی؟»
حضرت فرمود: بعد از رفتن تو، پیامبر (ص) را در خواب دیدم که فرمود: «یا حُسَینُ اُخْرُجْ فَاِنَّ اللَّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یراک قَتِیلاً؛ ای حسین! بیرون برو که خداوند خواسته تو را کشته ببیند.» محمد کلمه استرجاع را بر زبان آورد و گفت: «اکنون که عازم هستی، پس چرا زنان را با خودت میبری؟»
فرمود: «اِنَّ اللَّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یراهُنَّ سَبایا؛ خدا خواسته که آنها را اسیر ببیند.»[8]
[محمد حَنَفِیّه، که برای حج به مکه آمده بود، شنید که برادر عزم سفر عراق دارد. به نزد آن حضرت شرفیاب شد و شروع به پند دادن و نصیحتگری کرد و گفت: «برادر، تو اهل کوفه را خوب میشناسی. آنها به پدرت خیانت کردند، به برادرت خیانت کردند، از آن ترسم که با تو چنان کنند که با آنها کردند. اگر در مکه بمانی، گرامیترین مرد حَرَم و محفوظترین کس خواهی بود.»
امام حسین (ع) فرمود: «بیم آن است که یزید خون مرا در حرم بریزد و من کسی باشم که به وسیله من حرمت خانه خدا پامال گردد.»
محمد گفت: «اگر چنین است، برو به یمن یا سر به بیابان بگذار، که هیچ قدرتی نخواهد توانست بر تو پیروز گردد.»
ملاقات با عمر بن علی بن ابی طالب [9]
به نقل سید بن طاووس، عمر نسابه در پایان کتاب خود «الشافی فی النسب» از جد خود محمد بن عمر بن علی بن ابی طالب چنین نقل کرده است: از پدرم عمر بن علی بن ابی طالب شنیدم که به فرزندان عقیل (داییهای من) میگفت: وقتی برادرم حسین (ع) از بیعت کردن با یزید امتناع کرد، من نزد او رفتم و دیدم که تنها نشسته است. به ایشان گفتم: فدایت شوم ای اباعبدالله، برادرت حسن بن علی (ع) از پدرش علی (ع) حدیثی را برای من نقل کرد. تا این را گفتم، دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم و شروع به گریه کردم و صدای نالهام بلند شد. حسین (ع) من را به سینه چسباند و گفت: او به تو حدیث کرد که من شهید میشوم؟ گفتم: خدا نکند ای پسر رسول خدا. گفت: تو را به حق پدرت سوگند میدهم که آیا از کشته شدن من خبر داد؟ گفتم: بلی، چه خوب بود که بیعت میکردی. گفت: پدرم برای من حدیث کرد که رسول خدا (ص) به او خبر داد که پدرم و من کشته میشویم و قبر من، نزدیک قبر او خواهد بود.[10] آیا گمان میکنی آنچه را که تو میدانی من اطلاع ندارم؟ من هرگز تن به پستی نمیدهم، و روزی که فاطمه (س) پدرش را ملاقات میکند، شکایت آنچه را که فرزندانش از این امت تحمل کردهاند، به حضرتش خواهد کرد و هیچ کدام از کسانی که دل فاطمه (س) را درباره فرزندانش آزردهاند، به بهشت داخل نمیشوند.[11]
اظهار تأثر و اندوه زنان بنی عبدالمطلب
ابن قولویه از جابر نقل میکند که امام محمد باقر (ع) فرمود: وقتی امام حسین (ع) قصد خروج از مدینه را داشت، عدهای از زنان بنی عبدالمطلب اجتماع کرده، مشغول عزاداری و نوحهخوانی شدند تا اینکه امام حسین (ع) نزد آنان رفت و فرمود: شما را به خدا قسم، مبادا اظهار این کار، موجب نافرمانی خدا و رسولش شود. زنان بنی عبدالمطلب گفتند: پس گریهها و نوحهها را برای چه کسی نگه داریم، در حالی که امروز برای ما مانند روزی است که رسول خدا (ص) و علی (ع) و فاطمه (س) و رقیه و زینب و امکلثوم (دختران پیامبر) از دنیا رفتند. ای محبوب نیکویانِ از دسته رفته؛ خدا ما را قربانی تو در برابر مرگ قرار دهد. تو را به خدا قسم میدهیم (خود را از مرگ دور گردان). یکی از عمههای امام نیز گریه کرد و به امام عرض کرد: ای حسین؛ من شنیدم که جنیان نیز بر تو نوحه میخواندند و میگفتند:
ای پسر زبیر! اگر در سرزمین فرات دفن شوم، برایم بهتر است از اینکه در آستانه کعبه به خاک سپرده شوم
کشته سرزمین طف از آل هاشم موجب شد که قریش (به واسطه این عمل) ذلیل و خوار گردند.
محبوب رسول خدا (ص) تبهکار نبود. مصیبت تو بزرگ بود و بینیها را برید. [12]
سپس (زنها) اشعاری به این مضمون خواندند:
بر حسین (ع) میگریم که آقا و سرور است و در سوگ او موها سپید میگردد و در زمین زلزله میشود و ماه میگیرد.
و افقهای آسمان در هنگام غروب و سحر سرخ گشته، خورشید شهرها غبارآلود میشود و همه جا تاریک میگردد.
او پسر فاطمه (س) است که همه مخلوقات و بشریت در مرگ او مصیبتزده هستند و شهادت او موجب خواری ما و بریده شدن سر بینیها و فریب خوردن ما میشود.
عبد اللّه بن مطیع، امام حسین (ع) را در بین راه مدینه به مکه ملاقات کرد و به ایشان عرض کرد: «جانم به فدای تو باد! عزم کجا داری؟» امام حسین (ع) فرمود: «در حال حاضر، قصد رفتن به مکه را دارم و از خدای متعال طلب خیر میکنم.»
عبد اللّه عرض کرد: «به فدایت گردم! از خدا برای شما طلب خیر میکنم، مبادا از مکه به سوی کوفه حرکت کنی؛ چرا که کوفه همان شهر بدخاطرهای است که پدرت را در آنجا کشتند و برادرت امام حسن مجتبی (ع) را در چنگ دشمن رها کردند و خود نیز با او از در نیرنگ درآمدند و او را زخم کاری زدند که نزدیک بود او نیز کشته شود. در حرم و خانه خدا بمان؛ زیرا تو بزرگِ نژاد عربی و از مردم حجاز کسی نیست که با تو در رتبه و مقام برابر باشد. در آنجا بمان تا مردم از اطراف به گرد تو جمع گردند. به خدا سوگند که بعد از تو ما را به زنجیر بردگی میکشند.»[13]
ملاقات با عبدالله بن مُطیع-2 [14]
امام حسین (ع) در راه مدینه به مکه با عبدالله بن مُطیع ملاقات کرد. او در این هنگام در ملک خود، سر راه مدینه و مکه مشغول کندن چاهی بود تا زمین خود را با آن آبیاری کند. وقتی امام (ع) به او رسید، وی از آن حضرت خواست از آب چاه او نوشیده، دعایی کند تا چاه، آبدار شود. امام نیز خواسته او را اجابت کرد.[15] آنگاه عبدالله از امام پرسید: قصد کجا را دارید؟ امام فرمود: در حال حاضر به مکه میروم. عبدالله گفت: خداوند برایت خیر قرار دهد. اما من نیز رأی و نظری دارم که دلم میخواهد برای شما بازگو کنم. امام فرمود: نظر تو چیست؟ عبدالله گفت: پس از ورود به مکه وقتی خواستی از آنجا به شهر دیگری بروی، به کوفه نزدیک نشو؛ زیرا کوفه شهری شوم و محنتزاست.[16] در کوفه پدرت کشته و برادرت تنها رها شد، و ضربه مهلکی بر او وارد شد. از مکه جدا نشو؛ زیرا شما سرور و آقای عرب هستی و به خدا قسم اگر کشته شوید، خاندان شما نیز هلاک میشوند.[17]
هنگامیکه امام به مکه رسید، این آیه را تلاوت کرد «وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ قالَ عَسی رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنی سَواءَ السَّبیلِ؛[18] و چون (موسی پس از خروج از مصر) رو به سوی مدین نهاد، گفت: باشد که پرروردگارم مرا به راه راست راهنمایی کند.»[19]
کاروان امام روز جمعه، سوم ماه مبارک شعبان وارد مکه شد. حضرت تا هشتم ماه ذیحجه در آنجا باقی ماند. در این مدت، ملاقاتهای مختلفی داشتهاند که به اهم آنها اشاره میشود:
گروهی از مردم و عبد اللّه بن زبیر
با ورود امام حسین (ع) به مکه، مردم و کسانی که برای حج به مکه مشرف شده بودند، به محضر آن حضرت میرسیدند، از جمله عبداللّه بن زبیر که در جوار کعبه اقامت گزیده و سرگرم نماز و طواف بود، هر روز یا دو روز یک بار به محضر آن حضرت میآمد. وی در اضطراب شدیدی بسر میبرد؛ زیرا به خوبی میدانست که امام حسین (ع) تا زمانی که در مکه شرف حضور داشته باشد، اهل حجاز با او بیعت نخواهند کرد؛ زیرا امام حسین (ع) دارای موقعیت خاص اجتماعی بود و مردم بیشتر از او اطاعت میکردند.[20]
هدف از تظاهر عبد اللّه به عبادت، به دام انداختن افراد بود. امام علی (ع) درباره او فرمود: «ینْصِبُ حِبالَه الدِّینِ لِاصْطِفاءِ الدُّنْیا؛[21] دام دینی میگستراند تا دنیا را بدست آورد.»
با این حال، ابن زبیر به امام حسین (ع) پیشنهاد کرد که در مکه اقامت کند تا او با امام بیعت نموده، مردم نیز با امام بیعت نمایند. این کار بدین جهت بود که از خود رفع تهمت کند و مردم این پیشنهاد را به عنوان حسن نیت و خیرخواهی او تلقی کنند.[22]
حضرت فرمود: «یابْنَ زُبَیر لَئِنْ اُدْفَنُ بِشاطِی ء الْفُراتِ اَحَبُّ اِلَی منان اَدْفَنَ بِفِناءِ الْکعْبَه؛ پسر زبیر! اگر در سرزمین فرات دفن شوم، برایم بهتر است از اینکه در آستانه کعبه به خاک سپرده شوم.»
و در ادامه فرمود: «اِنَّ اَبِی حَدَّثَنِی اَنَّ بِها کبْشاً یسْتَحِلُّ حرمتها فَما اُحِبُّ اَنْ اَکونَ ذلِک الْکبْشُ؛[23] پدرم به من خبر داد که در مکه قوچی کشته میشود که به وسیله او حرمت خانه خدا شکسته میگردد و من دوست ندارم (هتک حرمت الهی با کشته شدن من باشد) و آن قوچ باشم.»
در نقل دیگر آمده هنگامیکه عبداللّه متوجه شد امام حسین (ع) عازم کوفه است، به ملاقات امام آمد و گفت: «چه تصمیمی دارید؟ به خدا سوگند که من از عدم مبارزه و جهاد علیه بنیامیه به خاطر ستمهایی که بر بندگان صالح خدا روا میدارند، بسیار بیمناکم و از عذاب الهی میترسم!» امام حسین (ع) فرمود: «تصمیم دارم به کوفه بروم.» عبد اللّه گفت: «خدا تو را موفق بدارد؛ اگر من هم یارانی همانند انصار و یاران تو داشتم، از رفتن به آن دیار امتناع نمیکردم.»
امام حسین (ع) به ابن عباس: میدانم تو خیرخواهی میکنی؛ ولی فرستاده من مسلم نوشته است که مردم کوفه با من بیعت کردهاند و همگی مرا یاری میکنند، اینک من، تصمیم به حرکت به سوی کوفه دارم.
ابن زبیر با اینکه قلبا از رفتن امام حسین (ع) به کوفه خوشحال بود؛ ولی برای حفظ ظاهر و رفع اتهامات احتمالی گفت: «اگر شما در همینجا بمانید و ما و مردم حجاز را به بیعت با خود فراخوانید، به سوی تو خواهیم شتافت و با تو بیعت خواهیم کرد؛ چرا که تو را به امر خلافت سزاوارتر از یزید و پدر یزید (معاویه) میدانیم.»[24]
شاهد این ظاهرسازی، سخنان عبد اللّه بن عباس است که دست بر شانه ابن زبیر گذاشت و گفت: «ای پسر زبیر! فضا برای تو باز شد و حسین به سوی عراق کوچ کرد.» و در ادامه گفت: «چرا خود را نامزد خلافت نمودهای؟» گفت: به جهت شرافتم. ابن عباس گفت: «به چه چیز شرافت پیدا کردهای؟ اگر برای تو شرافتی باشد، از ناحیه ما است و ما از تو شریف تریم....»[25]
این ملاقاتها ماهیت اصلی زبیر را رو کرد و نشان داد که نامزدی خلافت با درخواست بیعت با امام حسین (ع) و ماندن در مکه سازگاری ندارد.
عبد اللّه وقتی از جریان حرکت امام حسین (ع) به سوی کوفه باخبر شد، محضر آن حضرت رسید و از ایشان خواست که با گمراهان سازش کند. همچنین او را از جنگ و کشته شدن برحذر داشت.
امام (ع) در پاسخ او فرمود: «ای ابا عبد الرحمن! مگر نمیدانی که یک نمونه ناچیز بودن دنیا در نزد خدای تعالی این است که سر یحیی بن زکریا به عنوان هدیه نزد زنی بدکاره از بنی اسرائیل فرستاده شد؟ آیا نمیدانی که بنی اسرائیل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پیامبر خدا را میکشتند و بعد مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و حرکت ناروایی رخ نداده است، در بازارها نشسته و مشغول خرید و فروش میشدند؟ خداوند در کیفر آنان شتاب نکرد و به موقع از آنها انتقام گرفت. ای ابا عبد الرحمن! از خدا بترس و از یاری من روی برمگردان.»[26]
جالب است بدانید همین عبد اللّه با حجاج جنایتکار به عنوان نماینده عبدالملک مروان بیعت کرد؛ اما حاضر نشد با امام معصوم بیعت نماید؛ لذا در لحظه مرگ گفت: «بر هیچ چیز دنیا تأسف نمیخورم، مگر بر اینکه با فئه باغیه (معاویه و اهل شام) نجنگیدم و علی را در این امر یاری نکردم.»[27]
عبد اللّه وقتی از شهادت امام حسین (ع) آگاه شد، نامهای با این مضمون برای یزید نوشت: «سوگواری عظیم و بزرگ است و مصیبت بزرگی و در اسلام پیش آمد. هیچ روزی مانند روز حسین (ع) نیست.»
یزید در پاسخ نوشت: «ای احمق! اگر ما بر حق هستیم، پس از حق خود دفاع کردهایم و اگر هم بر حق نیستیم، پدرت اول کسی بود که این اساس را بنا گذاشت.»[28]
آنگاه که هجرت حضرت از مکه به سمت عراق قطعی شده بود. عبد اللّه بن عباس به ملاقات امام حسین (ع) آمد و امام را سوگند داد که در مکه بماند. وی اهالی کوفه را مذمت نمود و به حضرت عرض کرد: شما نزد کسانی میروید که پدرتان را کشته و برادرتان را مجروح ساختهاند و مسلما با شما چنین رفتار خواهند کرد.
امام در جواب ابن عباس فرمود: «یا ابْنَ عَمّ آ ِنِّی وَاللَّهِ لَاَعْلَمُ اَنَّک ناصِحٌ مُشْفِقٌ وَلکنِّی اَزْمَعْتُ وَاَجْمَعْتُ عَلَی الْمَسِیرِ؛[29] ای پسر عمو! به خدا قسم میدانم تو نصیحت گر دلسوزی هستی؛ ولی من تصمیم گرفتهام که (به سوی عراق) بروم.»
در منابع مختلف جوابهای متفاوتی از امام حسین (ع) نقل شده است که موارد زیر از آن جملهاند:
1. اینها نامههای اهالی کوفه است که برای من فرستادهاند و این نامه مسلم بن عقیل است مبنی بر اینکه مردم کوفه با من بیعت کردهاند.[30]
2. پیامبر خدا (ص) مرا امر (به خروج) کرده است و من هم آن را انجام میدهم.[31]
3. در بیرون مکه و حرم کشته شوم، بهتر از آن است که در داخل حرم کشته شوم.[32]
ابن عباس برای نجات حضرت پیشنهاد داد که به یمن بروند و گفت: در یمن قلعههای استواری است و برای پدرت در آنجا شیعیانی است.[33]
ولی امام حسین (ع) از تصمیم خویش برنگشت. ابن عباس گفت: اگر تصمیم شما قطعی است، اهل بیت و فرزندان خود را به همراه نبرید. میترسم شما را به قتل برسانند و آنان نظارهگر این صحنه فجیع باشند؛ ولی امام (ع) بردن اهل بیت را نیز به اراده الهی مستند نمود.
هنگامیکه باز مخالفت امام را با پیشنهاد خود احساس کرد، از روی ناامیدی گفت: چشم ابن زبیر را روشن ساختی که خود به پای خود از مکه بیرون میروی و حجاز را جولانگاه او قرار میدهی؛ چرا که ابن زبیر کسی است که با وجود تو کسی به او اعتنا نمیکند.[34]
ابنعباس از حرکت امام حسین (ع) آگاه شد. شرفیاب شده و گفت: «پسر عمو، شنیدهام عزم عراق داری. میدانی که عراقیان مردمی خیانت پیشه هستند. اگر آنان تو را دعوت کرده که در زیر رایت تو نبرد کنند، شتاب مکن و عجله به کار مبر. اگر قصد پیکار با یزید داری و نمیخواهی در مکه بمانی، به یمن برو، چون که یمن دور است و در کناری قرار دارد. در یمن یاورانی داری که از تو نگهداری خواهند کرد. در یمن بمان و دعوت خود را پخش کن و فرستادگانی به هر شهر و دیار بفرست و به مردم کوفه بنویس که تا والی یزید را بیرون نکنند، نزد آنها نخواهی رفت و اگر چنین کردند و در میان ایشان، دشمنی برای تو یافت نشد و اتفاق کلمه داشتند، آن وقت به سوی کوفه برو. هر چند باز هم از خیانت آنها بر تو بیمناکم و اگر کوفیان والی یزید را بیرون نکردند، سر جای خود بنشین و منتظر فرصت باش. کشور یمن دژهای مستحکمی دارد و دارای درههایی است که برای دفاع بسیار مناسب است.»
رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که مرا فرمان داد تا به حرکت خود ادامه دهم و من چیزی را که رسول خدا (ص) فرمان داده است، انجام خواهم داد
امام حسین (ع) گفت: «میدانم تو خیرخواهی میکنی؛ ولی فرستاده من مسلم نوشته است که مردم کوفه با من بیعت کردهاند و همگی مرا یاری میکنند، اینک من، تصمیم به حرکت به سوی کوفه دارم.»
ابنعباس گفت: «تو میدانی که اهل کوفه چه هستند و چه میکنند. آنها یاران پدرت و برادرت بودهاند؛ ولی فردا کشندگان تو خواهند بود. خبر حرکت تو که به ابنزیاد برسد، کوفیان را به جنگ تو گسیل خواهد کرد و کسی که به تو نامه نوشته و از تو دعوت کرده، بدترین دشمن تو خواهد بود. اگر پند مرا نمیپذیری و تصمیم به سفر داری، زنان و بچهها را همراه مبر. میترسم که تو را پیش چشم زنان و کودکانت سر ببرند.»
امام حسین (ع) گفت: «من در عراق کشته شوم، بهتر است تا در مکه کشته شوم.»
عمرو بن سعید بن العاص برادرش یحیی بن سعید را با جماعتی فرستاد تا امام حسین (ع) را از رفتن به عراق بازدارد؛ اما موفق نشدند و حتی کار به مشاجره لفظی و درگیری با تازیانه انجامید که مقاومت یاران حضرت مانع موفقیت آنها گردید.
آن گروه گفتند: ای حسین! آیا تقوای الهی را پیشه نمیسازی و از جماعت بیرون رفته و بین امت را جدایی میافکنی؟
امام در جواب آنها این آیه را قرائت کرد: «لِی عَمَلِی وَ لَکمْ عَمَلُکمْ أَنتُم بَرِیونَ مِمَّآ أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِی ءٌ مِّمَّا تَعْمَلُونَ؛[35] عمل من برای خودم و عمل شما از آن شما است. شما از آنچه من میکنم بیزارید و من نیز از اعمال شما بیزاری میجویم.»
گروهی نیز به این هدف که حضرت را از رفتن به عراق باز دارند و در واقع، مأمور مخفی امویان بودند، به ملاقات آن حضرت آمدند و او را با عبارات زننده از رفتن به عراق نهی کردند که به سه مورد اشاره میشود:
1. ابو سعید خدری به امام حسین (ع) گفت: «اِتَّقِ اللَّهَ فِی نَفْسِک وَاَلْزِمْ بَیتَک فَلا تَخْرُجُ عَلی اِمامِک؛[36] از خدا بترس و ملازم خانه خود باش و بر علیه پیشوای خود شورش نکن!»
2. عمره دختر عبد الرحمن بن سعد بن زراره انصاری نیز امام حسین (ع) را ملاقات کرد و او را به طاعت از جماعت امر نمود و هشدار داد که به قتلگاه خود میرود.[37]
ج. ملاقاتهای مسیر راه مکه تا کربلا
در سرزمین «صفاح» فرزدق، فرزند غالب بن صعصعه، شاعر معروف، به ملاقات امام شتافت و عرض کرد: هر چه از خدا میخواهید، خداوند به شما عطا کند.
امام حسین (ع) فرمود: برای من از اوضاع مردم عراق بگو! عرض کرد: از مرد آگاهی سؤال فرمودی. دلهای مردم با شما است و شمشیرهای آنان با بنیامیه.[38] امام حسین (ع) به او فرمود: «ما اَشُک فِی اَنَّک صادِقٌ، النَّاسُ عَبِیدُ الدُّنیا وَالدِّینُ لَعِقٌ عَلی اَلْسِنَتِهِمْ یحُوطُونُهُ ما دَرَّتْ بِهِ مَعایشَهُمْ فَاِذا اسْتَنْبِطُوا قَلَّ الدَّیانُونَ؛[39] تردیدی ندارم که تو راستگو هستی. مردم بنده دنیایند و دین تنها بر زبانشان جاری است. از آن سخن میگویند تا وقتی که معیشتشان بگذرد؛ اما در وقت سختی دیندار (واقعی) اندک است.»
عبد اللّه نزد عمرو بن سعید -حاکم مکه- رفت و برای امام حسین (ع) امان نامه گرفت و آن را به همراه نامهای توسط برادر عمرو بن سعید به خدمت امام فرستاد. خود نیز در منزل «ذات عرق» به ملاقات امام حسین (ع) آمد و امان نامه را برای ایشان تقدیم کرد.
در امان نامه آمده بود که: دست از شقاق بردار! من میتوانم از یزید برایت بیعت بگیرم.
امام به او نوشت: «کسی که به خدا و عمل صالح دعوت میکند، دعوتش به شقاق نیست! بهترین امان هم امان الهی است.»[40]
حضرت از مراجعت به مکه امتناع ورزیده، فرمود: «رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که مرا فرمان داد تا به حرکت خود ادامه دهم و من چیزی را که رسول خدا (ص) فرمان داده است، انجام خواهم داد.»
ای ابو هره! بدان که من به دست فرقهای یاغی کشته خواهم شد و خداوند لباس مذلت را به طور کامل به تن آنان خواهد پوشاند و شمشیر برنده بر آنان حاکم خواهد کرد. کسی که آنان را ذلیل سازد
سپس امام حسین (ع) جواب نامه عمرو بن سعید را نوشت و عبد اللّه جعفر همراه یحیی بن سعید از امام جدا شدند؛ اما دو فرزند عبد اللّه، عون و محمد ماندند و عبد اللّه به آن دو سفارش کرد تا در ملازمت امام باشند؛ ولی خود عذرخواهی نمود و بازگشت. [41]
روز دوشنبه، چهاردهم ذیالحجه امام حسین (ع) وارد «ذات عرق» شدند و با مردی از قبیله بنی اسد به نام بشر بن غالب ملاقات نمود و از اوضاع مردم کوفه پرسید. او در جواب (همان پاسخ فرزدق را) گفت: «دلها با شما و شمشیرها با بنیامیه.» امام فرمود: «راست گفتی ای برادر اسدی.»
بشر از امام درباره این آیه پرسید: «یوْمَ نَدْعُوا کلُّ اُناسٍ بِاِمامِهِمْ؛[42] روزی که هر کس با امامش خوانده میشود.» حضرت فرمود: «هُمْ اِمامانِ اِمامٌ هُدی دَعا اِلی هُدی وَاِمامٌ ضَلالَه دَعا اِلی ضَلالَه فَهُدی مَنْ اَجابَهُ اِلَی الْجَنَّه وَمَنْ اَجابَهُ اِلَی الضَّلالَه دَخَلَ النَّار؛[43] دو دسته امام وجود دارد: امام هدایت که (مردم را) به هدایت میخواند و امام گمراهی که به ضلالت دعوت میکند. کسی که امام هدایت را پیروی کند، به بهشت میرود و کسی که امام ضلالت را پیروی کند، داخل در جهنم خواهد شد.» بشر با امام همراه نشد. بعدها او را دیدند که بر سر قبر امام حسین (ع) گریه میکند و از اینکه او را یاری نکرده است، پشیمان است.[44]
در منطقه ثعلبیه، فردی به نام ابو هره ازدی با امام ملاقات کرد و علت سفر حضرت را جویا شد. امام حسین (ع) در جواب فرمود: «امویان مالم را گرفتند، صبر کردم. دشنامم دادند، تحمل نمودم. خواستند خونم را بریزند، فرار کردم. ای ابو هره! بدان که من به دست فرقهای یاغی کشته خواهم شد و خداوند لباس مذلت را به طور کامل به تن آنان خواهد پوشاند و شمشیر برنده بر آنان حاکم خواهد کرد. کسی که آنان را ذلیل سازد.»[45]
28ذیالحجه چهار سوار به نامهای نافع بن هلال، مجمع بن عبد اللّه، عمرو بن خالد و طَرِماح بر امام حسین (ع) وارد شدند. حر گفت: این چند تن از مردم کوفهاند. من آنها را بازداشت کرده و یا به کوفه برمیگردانم.
امام حسین (ع) فرمود: «من اجازه چنین کاری را نمیدهم و از آنان محافظت میکنم؛ زیرا اینها یاران من هستند، همانند اصحابی که از مدینه با من آمدهاند؛ پس اگر بر آن پیمانی که با من بستی استواری، آنها را رها کن و گرنه با تو میجنگم.» و حر از بازداشت آنها صرف نظر کرد.
امام حسین (ع) از آنها پرسید که از کوفه چه خبر دارید؟ مجمع گفت: «به اشراف کوفه رشوههایی گزاف دادهاند و چشم مالپرست آنها را پر کردهاند تا دلهای آنان را نسبت به بنیامیه نرم کنند و اینک یک دل و یک زبان با تو دشمنی میورزند؛ اما سایر مردم دلشان با تو است؛ ولی فردا شمشیرهایشان به روی تو کشیده خواهد شد. حضرت در این منزل از شهادت قیس بن مسهر صیداوی اطلاع یافت و اشک در چشمانش حلقه زد و بعد از تلاوت آیه «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ»؛[46] فرمود: «اَللَّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لِشِیعَتِنا مَنْزِلاً کرِیماً عِنْدَک وَاَجْمَعْ بَینَنا وَاِیاهُمْ فِی مُسْتَقَرِّ رَحْمَتِک؛[47]خدایا (بهشت را) برای ما و شیعیان ما منزل کریم در نزد خودت قرار بده و ما و آنها را در سرای رحمتت جمع کن.»
در قصر بنی مقاتل، حضرت امام حسین (ع) حجاج بن مسروق را نزد عبید اللّه بن حر جعفی فرستاد.
عبید اللّه پرسید: ای حجاج بن مسروق چه پیامی آوردهای؟ گفت: هدیه و کرامتی اگر پذیرا باشی! این حسین (ع) است که تو را به یاری خود خوانده است. اگر او را یاری کنی، مأجور خواهی بود و اگر کشته گردی به فیض شهادت نائل خواهی آمد.
عبید اللّه گفت: به خدا سوگند! از کوفه خارج نشدم، مگر اینکه دیدم جماعت کثیری به قصد جنگیدن با حسین بیرون میآیند و شیعیان او را مخذول ساخته، فهمیدم که حسین کشته خواهد شد. و چون من قدرت بر یاری او را ندارم، مایل نیستم نه او مرا ببیند و نه من او را.
حجاج بن مسروق نزد امام بازگشت و پاسخ عبید اللّه بن حر را به عرض امام رساند.
امام به عبدالله بن حر: حال که ما را یاری نمیکنی، به اسب و شمشیرت نیازی نیست و ما گمراهان را به یاری خویش نطلبیم؛ ولی تو را نصیحت میکنم، اگر میتوانی به جایی برو که فریاد ما را نشنوی و مقاتله ما را نظارهگر نباشی.
آن حضرت با عدهای از اهل بیت و یارانش برخاست و به خیمه عبید اللّه بن حر رفت و در قسمت بالای مجلس در جایی که برای او تهیه شده بود، نشست.
عبید اللّه بن حر میگوید: من در طول عمرم هرگز کسی را همانند حسین (ع) ندیدم. وقتی نگاهم به او افتاد در آن لحظه که به سوی خیمهام میآمد، آن منظره و هیئت گیرایی داشت که در هیچ چیز آن جاذبه وجود نداشت. چنان رِقتی در من پدیدار شد که تاکنون هرگز نسبت به کسی در من این گونه رقت پیدا نشده بود. آن لحظهای که مشاهده نمودم امام حسین (ع) راه میرفت و کودکان (و جوانان) پروانهوار گرد شمع وجودش حرکت میکردند، به محاسنش نظر کردم همانند بال غراب سیاه بود. عرض کردم: آیا این رنگ سیاهی موی شما است یا اثر خضاب است؟
فرمود: «ای پسر حُر! پیریام فرارسید.» متوجه شدم که اثر خضاب است.
آنگاه امام حسین (ع) فرمود: «ای پسر حُر! اهل شهر شما به من نامه نوشتند که به یاری من هماهنگاند و از من خواستند تا نزد آنها بیایم؛ ولی به آنچه وعده داده بودند، وفا نکردند. و تو (نیز) دارای گناهان زیادی هستی[48]. آیا نمیخواهی به وسیله توبه آن اعمال ناشایسته را از بین ببری؟»
عبید اللّه گفت: «چگونه جبران آن همه گناه ممکن است ای پسر پیامبر!» حضرت فرمود: «فرزند دختر پیامبرت را یاری کن!»
عبید اللّه گفت: «به خدا سوگند! من میدانم کسی که از تو پیروی کند، در روز قیامت سعادتمند خواهد شد؛ ولی نصرت من تو را در قتال با دشمن بی نیاز نمیکند و در کوفه برای شما یاوری نیست و من (نیز) چنین نکنم؛ زیرا نفسم به مرگ راضی نمیشود؛[49] ولی اسبم به نام «ملحقه» و شمشیرم را در اختیار شما قرار میدهم.»
حضرت فرمود: «ما جِئْناک لِفَرَسِک وَسَیفِک اِنَّما اَتَیناک لِنَسْأَلَک النُّصَرَه؛ ما برای اسب و شمشیرت به نزد تو نیامدیم. ما آمدیم که تو راه سعادت را انتخاب کنی و از تو یاری بخواهیم.»
آنگاه فرمود: «حال که ما را یاری نمیکنی، به اسب و شمشیرت نیازی نیست و ما گمراهان را به یاری خویش نطلبیم؛ ولی تو را نصیحت میکنم، اگر میتوانی به جایی برو که فریاد ما را نشنوی و مقاتله ما را نظارهگر نباشی. از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود: «مَنْ سَمِعَ واعِیه اَهْلَ بَیتِی وَلَمْ ینْصُرْهُمْ عَلی حَقِّهِمْ اَکبَّهُ اللَّهُ عَلی وَجْهِهِ فِی النَّارِ؛ هر کس بانگ اهل بیت من را بشنود و بر گرفتن حقشان یاری نکند، خدا او را به روی در آتش میافکند.»
بعدها عبید اللّه بن حر اشعاری در ندامت و پشیمانی از عدم حمایت از امام حسین (ع) سرود و در حالی که از ابن زیاد خشمگین بود کوفه را به قصد جبل ترک کرد.[50]
طبق روایتی، هنگامیکه امام حسین (ع) عازم عراق بود، امسلمه به او گفت: به عراق نرو؛ من از رسول خدا (ص) شنیدم که میفرمود: فرزندم حسین در عراق کشته میشود. امسلمه افزود: نزد من خاکی است که پیامبر (ص) آن را درون شیشهای به من داده است. امام حسین (ع) فرمود: سوگند به خدا، من کشته خواهم شد. اگر به عراق هم نروم، مرا خواهند کشت. سپس فرمود: اگر خواستی قبر خود و محل کشته شدن اصحابم را به تو نشان میدهم. آنگاه دست خود را به صورت امسلمه کشید. خداوند شعاع دید چشم او را گستراند و او همه اینها را دید. امام، خاکی از آنجا گرفت و در شیشهای دیگر به او سپرد و فرمود: هر وقت این خاک آغشته به خون شد، بدان که من کشته شدهام. بعد از ظهر عاشورا وقتی امسلمه به دو مشت خاکی که پیامبر (ص) و امام حسین (ع) به او داده بودند نگریست، مشاهده کرد که آغشته به خون شدهاند. آنگاه فریاد برآورد.[51]
فُضَیْل بن یَسار از امام باقر (ع) نقل کرده است: چون امام حسین (ع) آهنگ عراق[52] کرد، وصیتنامه، کتابهای امامت و چیزهای دیگر را به امسلمه همسر پیامبر (ص) سپرد و فرمود: «هرگاه بزرگترین فرزندم نزد تو آمد، آنچه به تو دادهام، به او بسپار». پس از شهادت امام حسین (ع)، علی بن الحسین (ع) نزد امسلمه آمد و او هرچه را که امام حسین (ع) به او داده بود، به وی سپرد.[53]
ابوبکر حضرمی نیز از امام صادق (ع) نقل میکند که فرمود: امام حسین (ع) که صلوات خدا بر او باد، وقتی خواست به سوی عراق حرکت کند، کتابهای امامت و وصیتنامه را به امسلمه سپرد. بعد از شهادت امام حسین (ع)، وقتی امام علی بن الحسین (ع) به او مراجعه کرد، آنها را به ایشان تحویل داد.[54]
سومین نصیحتگری که شرفیاب شد، ابوبکر حارث نواده عبدالمطلب بود. وی چنین گفت: «پسرعمویی و خویشاوندی، مرا با تو همشیر ساخت. نمیدانم مرا خیرخواه خود میدانی یا نه؟»
امام حسین (ع) گفت: «تو کسی نیستی که خیانت کنی.»
زاده حارث و نواده عبدالمطلب گفت: «پدرت از تو دلیرتر بود و مردم نسبت به او مطیعتر و فرمانبرتر بودند. اکثریت مسلمانان با او بودند و تو چنان اکثریتی نداری. پدرت بر معاویه حمله برد و همه مسلمانان با او بودند، البته به جز مردم شام. پدرت از معاویه، نزد همهکس برتر و گرامیتر بود؛ ولی چنانکه دیدی، همان مردم در اثر طمع به مال دنیا به وی خیانت کردند و در یاری حضرتش تکاهل ورزیدند و سنگینی نشان دادند، به طوری که دلش از دست این مردم آکنده از غم و غصه بود.
آنچه گفتم به چشم خود دیدهام و شنیدنی نبوده است. اکنون تو میخواهی نزد چنین مردمی بروی، آن هم کسانی که با پدرت چنین و چنان کردند و به برادرت خیانت کردند. میخواهی به وسیله این مردم با سپاه شام و عراق بجنگی؟ آن هم سپاهی که از سپاه تو برتر و نیرومندتر است و همین مردم از آن در هراس هستند. باز هم میگویم: اگر خبر حرکت تو به آنان برسد، پولهای گزاف در میان ایشان پخش خواهد شد و آنکس که به تو وعده یاری داده، خیانت خواهد کرد، هر چند تو را بیشتر دوست داشته باشد. آری، مردم دنیا برده پول هستند».
امام حسین (ع) گفت: «پسر عمو، خدای به تو پاداش نیکو دهاد. سخنی به جا گفتی. البته آنچه خدا اراده کند، میشود.»