عباس، مشک را چون عزیزترین کودک جهان در آغوش گرفته، بند قنداقهاش را به دور گردن انداخته، با دست چپ، سپر را حایل مشک کرده و با دست راست شمشیر را در هوا میچرخاند و پیش میتازد.
آنچه هر دم پیش روی عباس، از لابلای نخلها بیرون میجهد، دشمن نیست با اسب و نیزه و شمشیر، علفهای هرزی است که به داس عباس درو میشود.
همه نخلستان و در پشت همه درختان، پر است از آدم و اسب و شمشیر و نیزه و کلاه.
و هر آن یا آدمیبه میان میجهد، یا دستی پیش میآید یا سر اسبی رخ مینماید یا نیزهای حواله میشود و یا شمشیری فرود میآید.
و عباس که به سرعت باد میتازد، به هیچکدام مجال کمترین تحرکی نمیدهد، آنچنانکه کشتگان، تازه پس از گذشتن او با چشمهای وحشتزده به مرگ خویش مینگرند.
فضای پیش رو به سرعتی برق آسا پاک میگردد و سر و دست و اسب و شمشیر و پیکر است که در دو سوی جاده پیش روی عباس، بر زمین انباشته میگردد، انگار که نه آنان در کمین عباس، که عباس در کمین آنان بوده است.
عباس تاکنون جنگی اینچنین را تجربه نکرده است.
حتی همین صبح امروز هم که بیست تن از اصحاب امام را از محاصره رهانیده، در فضایی باز و آشکار جنگیده و میدان نبرد اینچنین آکنده از کمین نبوده.
در جنگ جمعی ابتدای صبح، دشمن ناگهان بخشی از سپاه را قیچی کرده و بیست نفر از یاران امام را به محاصره درآورده است.
چند صدنفر این بیست نفر را چون حلقههای چند لایه در میان گرفتهاند و هر چند نفر بر یکی از یاران امام هجوم کردهاند.
و ناگهان امام به عباس فرموده است: عباس جان! دریابشان.
عباس بیدرنگ از جا کنده شده و رعدآسا به سمت حلقه محاصره تاخته است.
از این حمله عباس، جان سالم فقط آنانی به در بردهاند که پیش از هجوم سیل آسای عباس، رعد و برق حضورش را فهمیدهاند و گریختهاند. از بقیه آنقدر جنازه بر زمین تلنبار شده که یاران محصور، پا بر تلِّ جنازهها گذاشتهاند و از محاصره اجساد درآمدهاند.
آنچه اکنون کار را بر عباس دشوار کرده، تعداد چند هزاری سپاه دشمن نیست کمینهای ناجوانمردانه پشت نخلها هم نیست، گرسنگی هم نیست، تشنگی طاقت سوز و جگر گداز هم نیست، خستگی هم نیست، زخمهای متعدد سر و صورت و سینه و دست و پا هم نیست.
تنها یک چیز، جنگیدن را بر عباس دشوار کرده و آن آزاد نبودن دستهای عباس است و آن کودکی است که عباس در بغل دارد و حفظ جانش را بر جان خویش مقدم میشمارد.
کاش آنچه در آغوش عباس است، کودک بود. کودک اگر خراش هم بردارد، مصدوم و مجروح هم اگر بشود باز به مقصد میرسد.
جان مشکی که در آغوش عباس است از جان کودک هم لطیف تر و آسیب پذیرتر است.
اگر خراشی بر بدن مشک بیفتد، اگر تیری بر بدن مشک بخورد، اگر نوک نیزه یا تیزی شمشیری با مشک مماس شود، تمام هستی عباس بر باد میرود، تمام امید کودکان، به یاس بدل میشود.
عباس باید هم از مشک محافظت کند، هم از جان خویش. حفظ جان برای حفظ آب و حفظ آب برای حفظ جانان.
اگر عباس نماند چه کسی آب را به خیمهها برساند و اگر آب نماند، عباس با چه رویی خودش را به خیمهها برساند!؟
آنچه اکنون در آغوش عباس است، فقط یک مشک آب نیست، آبروی عباس است، حیثیت عباس است.
یک خواهش نگفته سکینه است که عالمی با آن برابری نمیکند.
آنچه اکنون در آغوش عباس است، عصاره حیات سی و پنج ساله عباس است، بهانۀ تولد عباس است، انگیزۀ حیات عباس است.
آنچه عباس امروز در نگاه حسین دیده است برای این فرمان یا خواهش، در همه عمر عباس بی سابقه بوده است: عباس جان! اگر میتوانی کمی آب بیاور.
و عباس عاشق، عباس مأموم، عباس مرید، عباس ادب، آب شده در مقابل این خواهش آب.
تمام ادب عباس در همه عمر این بوده است که خواسته نگفته حسین را بشناسد و در اجرا و اجابتش سر بسپارد. امروز امّا حسین خواستهاش را آن هم با لحن خواهش و خضوع به زبان آورده است.
پس برای عباس این فقط یک مشک آب نیست. قیمتیترین محموله عالم است. این فقط یک مشک آب نیست، رسالت تاریخی عباس است.
در آینه این آب، پدرش علی نشسته است، مادرش امّالبنین رخ نموده است، زهرای مرضیه تجلی کرده است.
همۀ پیامبران اکنون در کربلا صف کشیدهاند و بی تاب تشنگی فرزندان محمداند.
چشم آدم ابوالبشر خیره به این مشک است. نگاه نوح نگران این مشک است.
اجر رسالت محمد و مودّت ذی القربای او متجلی در این مشک است. و عباس اگر ـ شده با فدیه جانش ـ این آب را برساند کار دیگری در این جهان ندارد.
حکیم بن طفیل که از کمین نخلها درآمد و چندی است که سایه به سایه عباس میتازد، ناگهان شمشیرش را فرا میآرد و دست راست عباس را که در دایرهای کامل در گردش است از ساعد قطع میکند.
تنها کاری که عباس میتواند بکند این است که پیش از افتادن دست راست، شمشیرش را در هوا با دست چپ بستاند.
دست راست بر زمین میافتد اما دست چپ و شمشیر همچنان باقی است.
عباس با رنگی از فریاد در کلام رجز میخواند، میجنگد و پیش میتازد:
وَالله إنْ قَطَعْتُمُوا یَمینی
اِنّیِ أحامیاَبَداً عَنْ دینی
وَ عَنْ اِمامٍ صادقِ الیقینی
نَجْلِ النَّبیِّ الطّاهِرِ الأمینی
دست راست را از خدا گرفتهام برای حمایت از حسین.
حسینی که دین و آیین من است. دادن دست در راه حسین که کاری نیست. هزار جان فدای حسین.
نه من از زنان مصر کمترم که به دیدن جمال یوسف، دست از ترنج بازنشناختند، نه یوسف از حسین من زیباتر و شکوهمندتر است.
یوسف، جلوهای از جمال حسین من است.
حسین من، یوسفآفرین جهان است.
حسین من به یک نگاه، جهان را یوسفستان میکند.
کار جنگ و دفاع با یک دست دشوارتر شده است. بخصوص که اکنون سپر نیز از دست فرو افتاده است و مشک در معرض تیرهای نگاه دشمنان قرار گرفته است.
امّا عباس همچنان رجزخوان پیش میرود.
آنچه به عباس توان میدهد و امید میبخشد، سواد خیمه هاست که گهگاه از لابهلای شاخههای نخلها نمایان میشود.
در این هنگام زید بن رقّاد که تاکنون در کمین به دست آوردن لحظهای برای فرود آوردن شمشیر بوده است، ناگهان دست چپ عباس را از ساعد قطع میکند.
با قطع شدن دست چپ، امید عباس کاهش مییابد، اما به کلی از میان نمیرود.
او همچنان رجزخوان پیش میتازد:
یا نَفْسُ لا تَخْشَیْ مِنَ الْکُفّار
وَ أبشِری بِرَحْمِهِ الْجَبّار
مَعَ النّبی السَیّدِ الْمُخْتار
قَدْ قَطَعُوَا بِبَغْیِهمْ یَساری
فَاَصْلهم یا رَبِّ حَرِّ النّار
اکنون نه دستی مانده است و نه سپری و نه شمشیری، اما مشک آب مانده است و چه باک اگر هیچ چیز جز مشک نماند، حتی خود عباس. به شرطی که بتواند این مشک را به خیمهها برساند.
اینکه حرکت اسب آرام آرام به کندی گراییده فقط به خاطر زخمها و جراحتها و خونهای رفته از بدن عباس نیست. اسب به خوبی میفهمد که کار کنترل برای سوارش دشوار شده.
سوار اگر تا به حال با پاهای کشیدهاش خود را به روی اسب نگه داشته، اکنون این پاها کم رمق شده و از توانشان کاسته گردیده.
اسب سرعتش را کم کرده تا سوار بتواند تعادلش را حفظ کند و عباس، از بیم پاره شدن بند مشک، سر آن را به دندان گرفته و با چشمهای شاهین وارش اطراف را از همه سو میکاود مبادا که تیری جان مشک را بیازارد.
اکنون تیر از همه سو باریدن گرفته است. امّا عباس با حایل کردن جوارح خود، از کتف و بازو و پا و پهلو و پشت، تیرها را به جان میخرد و مشک را همچنان در امان نگه میدارد و بر بالهای قلب خویش آن را پیش میبرد.
دهها تیر بر بدن عباس نشسته است و خون چون زرهی سرخ تمام بدنش را پوشانده است.
اما عباس انگار هیچ زخمی را بر بدن خویش احساس نمیکند؛ چرا که مشک همچنان ... امّا نه ... ناگهان تیری بر قلب مشک مینشیند و جگر عباس را به آتش میکشد.
تیر بر مشک نه که بر قلب امید عباس مینشیند و عباس در خود فرو میشکند و مچاله میشود.
و دشمن به روشنی میفهمد که عباس، دیگر توانی برای جنگیدن و دلیلی برای زنده ماندن ندارد.
تیری دیگر پیش میآید و درست بر سینه عباس مینشیند و این تنها تیری که عباس از آن استقبال میکند و آن را گرم در آغوش میفشرد.
کودکان اکنون با تشنگی چه میکنند؟ سکینه به آنها چه میگوید؟ سکینه اکنون چگونه بچهها را آرام میکند؟
زینب، زینب، زینب.
زینب اکنون با دل خودش چه میکند؟ با دل سکینه چه میکند؟
این حکیم بن طفیل است که نخلستان را دور زده و از مقابل با عمود آهنین پیش میآید.
بگیرید این تتمّۀ جان عباس را که از آبرویش گرانبهاتر نیست.
حسین جان! جانم به فدات! تو از این پس چه میکنی؟
میدانم که با رفتنم پشت تو خواهد شکست از این پس تو با پشت خمیده چه میکنی؟!
حسین جان! یک عمر در آرزوی رسیدن به کربلا زیستم، یک عمر به عشق نینوا تمرین سقایت کردم، یک عمر به شوق عاشورا شمشیر زدم ... یک عمر همه حواسم به این بود که نقش عاشقی را درست ایفا کنم و به آداب عاشقی مؤدب باشم.
اما درست در اوج حادثه ... شاخسار دستانم از درخت بدن فرو ریخت.
مشک امیدم دریده شد و آب آرزوهایم هدر رفت. درست در لحظهای که میبایست هستیام را در دستهایم بریزم و از معشوق خودم دفاع کنم، دستهایم از کار افتاد.
من شعلۀ متراکمی بودم که میتوانستم تمام جبهۀ دشمن را به آتش بکشم و خاکستر کنم؛ امّا در نطفه اتفاق شکستم و در عنفوان اشتعال فرو نشستم.
حسین جان! مرا ببخش که نشد برایت بجنگم و از حریم آسمانیات دفاع کنم.
این آخرین ضربه دشمن است که پیش میآید و مرا از شرمساری کودکانت میرهاند.
ای خدا! این فاطمه است، این زهرای مرضیه است که آغوش گشوده است تا سر مرا به دامن بگیرد.
این فاطمه است که فریاد میزند: پسرم! عباسم!
من کیام؟! جان هستی فدای لحظه دیدارت فاطمه جان!
برادرم! حسین جان! مادرمان فاطمه مرا به فرزندی قبول کرده است.
اکنون برادرت را دریاب، برادرم!
عالی