پس از آنکه همه اصحاب و یاران با وفای ابىعبدالله علیهالسلام شربت شهادت نوشیدند و دیگر کسى از آنان باقى نماند نوبت افراد خاندان خود آن حضرت رسید. آنان تصمیم گرفتند در راه حفظ اسلام با افتخار و سربلندى تمام نیزهها و شمشیرها را به جان خود بخرند. پس از وداع و خداحافظى نخستین کسى که قدم به میدان کارزار گذاشت ابوالحسن[1] علیاکبر[2] فرزند رشید امام (ع) بود.
عمر شریف حضرت علیاکبر (ع) در کربلا بیست و هفت سال بوده است، زیرا آن حضرت در یازدهم ماه شعبان سال سى و سوم ه.ق متولد شده است. چون با قلم توانائى نمیتوان شخصیت او را ترسیم کرد و با هیچ زبان گویائى نمیتوان اوصاف عالیهاش را بیان نمود لذا بهتر آن است که گفته شود: او آینه جمال پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و نشانگر خلق و خوی والاى رسول اکرم (ص) و نمونه منطق رسا و شیواى نبى اعظم اسلام (ص) است. به همین جهت، شاعر رسول خدا (ص)، «حسانبنثابت» دربارهاش فرموده است:
و أحسن منک لم ترقط عینى
و أجمل منک لم تلد النساء
خلقت مبرءاً من کل عیب
کانک قد خلقت، کما تشاء[3]
(نیکوتر از تو چشم من در روزگار ندیده است و زیباتر از تو مادر روزگار نزائیده خداوند وجود تو را بدون کوچکترین عیبى و نقصى آفریده است، آنچنان که گوئى خواسته خودت بوده است.)
چون علیاکبر (ع) خواست روانه میدان کارزار بشود، جدائى و فراقش بر زنان و بانوان حرم، بسیار دشوار و ناگوار بود، زیرا او تکیهگاه حرم و پشت و پناه زنان و دختران و خواهران، محسوب میگشت و پس از امام (ع) همه چشم امید به او بسته بودند، با این وصف میدیدند که: فریادگر رسالت عنقریب خاموش میشود و دیگر ندایش را نخواهند شنید، میدیدند که خورشید نبوت در حال انکساف و خاموشى است و نوازشش را دیگر نخواهند دید، میدیدند آینه تمام نماى محمدى (ص) عزم سفر کرده است لذا تمام زنان و بانوان دور او جمع شده و دامنش را گرفته و گفتند: بر غربت و بیچارگى ما رحم کن، ما طاقت فراق تو را نداریم ارحم غربتنا لا طاقه لنا على فراقک علیاکبر (ع) نتوانست به درخواست بانوان حرم پاسخ مثبت بدهد، زیرا میدید حجت وقت فرزند پیغمبر (ص) در میان دریائى از دشمن تنها قرار گرفته، همه دست به هم دادهاند تا خون پاکش را بریزند از این رو نزد پدر آمد و پس از کسب اجازه بر اسب پدر که نامش لاحق بود سوار و به سوی میدان حرکت کرد.
چون مادر حضرت علیاکبر (ع)، لیلى دخترزاده ابوسفیان[4] بود همین که وارد میدان شد یک نفر از لشکریان ابنسعد با صداى بلند به او گفت: یا على! چون تو با امیرالمؤمنین یزید قرابت و خویشاوندى دارى و ما دوست داریم حق رحم را مراعات کنیم حاضریم به تو امان بدهیم و از جنگ با تو، صرفنظر نمائیم.
حضرت علیاکبر (ع) در پاسخ وى فرمود: قرابت و خویشاوندى من با رسول خدا (ص) مقدم بر آن شایستهتر بر رعایت است. پسازآن حمله شدیدى کرد و در ضمن حمله با این شعر، خود و هدفش را معرفش میفرمود:
آیا علیاکبر (ع) است اینچنین طوفنده و کوبنده میجنگد و دشمن را پراکنده میسازد و یا على مرتضى حیدر کرار وصى رسول خدا (ص) است که به میدان آمده و باخشم و قهر بر آنها میتازد؟
انا على الحسینبنعلى
نحن و رب البیت! آولى بالنبى
تا الله لا یحکم فینا ابن الدعى
أضرب بالسیف احامى عن ابى
اضربکم بالسف حتى یلتوى
ضرب غلام هاشمى قرشى
منم على پسر حسینبنعلى، سوگند به خداى کعبه که ما اولى به پیغمبریم، به خدا قسم نباید این فرزند فرومایه بر ما حکومت کند، با این شمشیر بر شما مى تازم و از پدرم، حمایت میکنم و این شمشیر را آنچنان بر شما فرود بیاورم که درهم بپیچید، مانند شمشیر زدن جوان هاشمى قریشى.
ابو عبدلله (ع) با رفتن علیاکبر (ع) چشمانش پر از اشک شد و نتوانست خوددارى کند، چشمانش را به هم فشرد و خطاب به عمربنسعد کرد و چنین فرمود: «ما لک؟ قطع لله رحمک کما قطعت رحمى و لم تحفظ قرابتى من رسول لله (ص) و سلط علیک من یدبحک على فراشک»: تو را چه شده است؟ خدا نسل تو را قطع کند، همانگونه که نسل مرا قطع کردى و حرمت خویشاوندى و قرابت مرا با پیغمبر (ص) نادیده گرفتى و خداوند کسى را بر تو مسلط گرداند که در میان رختخواب، ذبحت کند. پسازآن محاسن شریفش را بهطرف آسمان بلند کرد و (باحالت استغاثه) عرض کرد: خداوندا! تو خود بر این مردم شاهد باشد جوانى بهسوی آنان میرود که از نظر خلقت، خلقوخوی و از نظر منطق و سخن، شبیهترین مردم به پیامبر تو است و ما هر وقت مشتاق دیدار سیماى پیامبر تو میشدیم به چهره او نگاه میکردیم. خداوندا! این مردم را از برکات و نعمتهای زمین، محروم بفرما و به تفرقه و اختلاف مبتلایشان بگردان! صلح و سازش را میانشان بردار! آنان را بر یک طریقه و روش قرار مده! حکام و فرمانروایانشان را هرگز از آنان راضى و خشنود مفرما!
زیرا آنان به وعده نصرت و یارى، ما را دعوت کردند و سپس به جنگ ما برخاستند.
«اللهم فامنعهم برکات الارض و فرقهم تفریقاً و مزقهم و اجعلهم طرایق قدداً و لا ترض الولاه عنهم أبداً، فانهم دعونا لینصرونا ثم عدوا علینا یقاتلونا.»
پسازآنکه بر آنان نفرین کرد آنگاه این آیه قرآن را تلاوت فرمود: خداوند آدم و نوح و فرزندان ابراهیم و فرزندان عمران را برجهانیان برگزید درحالیکه نسلهایی از یکدیگرند و خداوند شنوا و داناست ان لله اصطفى آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آلعمران على العالمین... در واقع منظور از تلاوت این آیه آن بود که علیاکبر (ع) مانند همه انبیاء و ائمه جزء معصومین و بیگناهان است که قاتلین او مانند قاتلین پیامبران، خواهند بود[5] حضرت علیاکبر (ع) در میدان رزم همچون شیر خشمگین گاهى به جناح راست دشمن و گاهى به جناح چپ، حمله میکرد و گاهى تا قلب لشکر پیش میرفت و هر قهرمانى را که با او روبرو میشد همینکه قدرت او را میدید پا به فرار میگذاشت و هیچ دلاورى با او مبارزه نمیایستاد جز اینکه کشته میشد.
یرمى الکتائب والفلا عصت بها
فى مشلها من بأسه المتوقد
فیردها قسراً على اعقابها
فى بأس عریس العرینه ملبد
یکصد وبیست نفر از سوارههای دشمن را به خاک هلاکت افکند و در اثر شدت تشنگى بهسوی پدر بازگشت تا اندکى استراحت نماید و چون تشنگى بیشازحد ناتوانش کرده بود عطش خود را براى پدر یادآور شد اشک از چشمان (ع) سرازیر گردید و با اندوه و دریغ بسیار فرمود:
خداوندا! تو خود بر این مردم شاهد باشد جوانى به سوی آنان میرود که از نظر خلقت، خلق و خوی و از نظر منطق و سخن، شبیهترین مردم به پیامبر تو است .
عنقریب با جدت رسول خدا (ص) ملاقات خواهى کرد و تو را با دست خود شربتى خواهد داد که پسازآن هرگز تشنه نخواهى شد، پسازآن زبان على را در دهان گرفت و آن را مکید و در پایان انگشترى خود را به على (ع) داد تا در دهان بگذارد[6]
على (ع) انگشترى را در دهان خشکیده خود گذاشت و به مژده ملاقات با جدش رسول خدا (ص) که امام (ع) به او داده بود شادان و خوشحال بهسوی میدان برگشت و مانند حیدر کرار بر دشمن حمله کرد. گرد و غبار فضاى میدان رزم را فراگرفت، همهجا را تیره و تار کرد و تنها برقابرق شمشیر او بود که میدرخشید. امر به آنها مشتبه شده بود که آیا علیاکبر (ع) است اینچنین طوفنده و کوبنده میجنگد و دشمن را پراکنده میسازد و یا على مرتضى حیدر کرار وصى رسول خدا (ص) است که به میدان آمده و باخشم و قهر بر آنها میتازد؟ و یا صاعقه آسمانى که به کمک شمشیر او آمده است که اینچنین از دشمن کشته و از آن کشتهها پشتهها میسازد؟ علیاکبر (ع) همچنان میخروشید و میجنگید تا اینکه دویست نفر از آنان را کشت[7] و کسى جرأت مقابله با او را نداشت تا اینکه: مرهبنمنقذ عبدى[8] گفت: گناه تمام عرب بر من باد اگر داغ او را بر دل پدرش نگذارم[9] و او را به عزایش ننشانم، این بگفت و نیزه خود را به پشت علیاکبر (ع) فروبرد[10] و شمشیر را بر فوق سرش فرود آورد تا به ابرو فرقش را شکافت، علیاکبر (ع) دیگر نتوانست بر پشت اسب بماند، هماندم بر گردن اسب قرار گرفت و اسب میرفت که بدن نیمهجان و خونین او را به خیمهها برساند که سپاه کوفه، اطرافش را محاصره کردند و بدنش را با شمشیرها قطعهقطعه نمودند و قطعوه بسیوفهم ارباً ارباً.
وقتیکه روى زمین افتاد و در میان خاک و خون خود دستوپا میزد آنگاه صدایش را بلند کرد و با این عبارت با پدر خداحافظى نمود: علیک منى السلام یا ابا عبدلله هذا جدى قد سقانى بکاسه شربه لا اظما بعدها و هو یقول ان لک کاساً مذخوره سلام بر تو اى ابا عبدلله! اینک جدم رسول خدا (ص) از جامى که در دست داشت آنچنان مرا سیراب کرد و دیگر پسازآن هرگز تشنه نخواهم شد و هم او میفرمود: جام دیگرى براى تو آماده کرده است،[11] امام (ع) که سلام خداحافظى خود را شنید بیدرنگ به بالین فرزندش آمد و خود را بر بدن بیجان على (ع) انداخت و صورت بر صورت او گذاشت[12] و فرمود: «على جان! پس از تو نابود باد این دنیا، اینان چقدر بر خدا و هتک حرمت رسول خدا (ص) جرأت پیداکردهاند.»
«على الدنیا بعدک العفا ما اجر اهم على الرحمن و على انتهاک حرمه الرسول.»[13]
آنگاه فرمود: چقدر بر جدت پیغمبر (ص) بر پدرت حسین (ع) سخت است که تو آنها را بطلبى ولى آنها نتوانند تو را پاسخ مثبت بدهند و چقدر گران است بر آنها که تو استغاثه کنى باز آنها نتوانند تو را یارى دهند.
«یعز على جدک و ابیک ان تدعوهم فلا یجیبونک و تستغیث به هم فلا یغیثونک.»[14]
پسازآنکه امام (ع) صورت از صورت علیاکبر (ع) برداشت مشت خود را از خون پاکش پر کرد و بهسوی آسمان ریخت و حتى یک قطره از آن خون، به زمین برنگشت. در زیارت آن حضرت به این مطلب چنین اشارهشده: «بابى انت من مذبوح و مقتول من غیر جرم، بابى انت و امى دمک المرتقى به الى حبیب لله بانى انت و امى من مقدم بین یدى ابیک تحتسب و یبکى علیک محترقاً علیک قلبه، یرفع دمک الى عنان السماء لا یرجع منه قطره و لا تسکن علیک من ابیک زفره.»[15]
زنان و دختران پیغمبر (ص) چشمانشان به جنازه حضرت علیاکبر (ع) افتاد که با بدن پارهپاره و غرق در خون روى دست جوانان بنیهاشم او را بهطرف خیمه شهدا میآوردند، با موى پریشان و سینهای سوزان و قلبى خونین و با گریه و فریادى فراوان که به گوش ملأ اعلى میرسید از خیمه بیرون آمدند و به استقبال جنازه علیاکبر (ع) سرازیر شدند که در جلو همه آنها عقیله بنیهاشم زینب کبرى (ع) بود که با ضجه و ناله آمد[16] و خود را روى جنازه حضرت علیاکبر (ع) انداخت آنچنان که گوئى زینب بر بالین برادرزاده خود از دنیا رفته و جان به جانآفرین تسلیم نموده است:
لمارأینه بتلک الحاله لهفى على عقائل الرساله
علا نحیبهن و الصیاح
فاندهش العقول و الأرواح
لهفى لا اذتندب الرسولا
فکاذت الجبال تزولا
لهفى لها مذفقدت عمیدها
و هل یوازى احد فقیدها
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی