امام علی ‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام هشتمین امام شیعیان از سلاله پاک رسول خدا و هشتمین جانشین پیامبر مکرم اسلام می‌باشند.

امام رضا (ع) ولی و ناصر خداوند است، او کسى است که بار نبوّت بر دوش او گذاشته شد و قدرت و توانمندى به او داده شد، خبیثى متکبّر او را به قتل رساند و در شهرى که بنده صالح آن را بنا نهاده بود در کنار بدترین خلق خداوند، دفن شد: ایشان وارث علم خداوند و معدن حکمت و محل اسرار خداوند است و حجّت خداوند بر مردم است و بهشت جایگاه ابدی ایشان است.[1]

زندگی امام رضا (ع) فرازهای بسیاری دارد اما آنچه ما در این مقاله عهده‌دار بررسی آن شدیم ریشه امتناع حضرت از این بیعت شوم است.

 ابتدا شاید بهتر باشد اهداف شیطانی که مأمون عباسی از طرح ولایت‌عهدی امام رضا دنبال می‌کرد را نام ببریم:

الف) می‌خواست از خطر شخصیت بی‌همتایی نظیر امام هشتم که خطش در خاور و باختر خوانده می‌شد و به اعتراف خود مأمون، قابل اعتمادترین مردم نزد خاص و عام بود، ایمن شود.

ب) می‌خواست شخصیت امام رضا را تحت نظر شدید بگیرد و از نزدیک، از ایشان مراقبت کند تا راه نابودی او را به روش‌های ویژه خود هموار سازد.

ج) می‌خواست امام را نزدیک خود نگاه دارد تا بتواند او را از زندگی اجتماعی منزوی سازد و رابطه او با مردم را بگسلد.

د) می‌خواست از عاطفه و محبت مردم نسبت به اهل‌بیت که پس از جنگ میان او و برادرش بیشتر شده بود، بهره بجوید و به نفع خود و مصالح حکومت عباسی به کار بگیرد.

هـ) می‌خواست پایه‌های حکومت خود را با داشتن شخصیتی که همگان با رضایتمندی به او می‌نگرند و تسلیم وی هستند، تقویت کند.

و) می‌خواست انقلاب‌های مکرر علویان و خشم آنان از حکومت عباسی را بخواباند.

ز) می‌خواست موافقت و توجه علویان نسبت به حکومت خویش را در بالاترین سطح مشروعیت، به دست بیاورد.

ح) می‌خواست در سایه ولایت‌عهدی امام رضا (ع)، ادعا کند که هدفی جز خیر و صلاح امت اسلام و مصلحت مسلمین در سر نداشته و در راه حق و عدالت گام برداشته است.[2]

 

مأمون عباسی توانست با توسل به زور و اجبار این خواسته‌ شوم را به حضرت تحمیل کند.

اما حضرت شرایطی نیز برای قبول این بیعت داشت که به بررسی آن می‌پردازیم.

 

حسین بن ابراهیم ناتانه رضی‌الله‌عنه از ابو الصّلت هروى روایت کرد که مأمون به حضرت رضا (ع) گفت: من مقام علمى و فضل و بى‌اعتنائى شما به دنیا و پارسائیت و ترس از خدا و ورع و عبادت ترا شناختم اى فرزند رسول خدا و ترا به خلافت سزاوارتر از خویش تشخیص دادم، حضرت‌ فرمود: به بندگى پروردگار خود افتخار مى‌کنم و به زهد و بى‌رغبتى به دنیا نجات و خلاص خود را از شر دنیا مى‌طلبم و با ورع و عدم نزدیکى به محرّمات الهى امیدوار رسیدن به سعادت و فایز شدن به بهره‌هاى خداوندى و درجات قرب به درگاه اویم و با تواضع و فروتنى در این دنیا آرزوى مقام بلند را به نزد پروردگار خود- عزّوجلّ- دارم، مأمون گفت: من در نظر دارم خود را از خلافت خلع کنم و این مقام را به تو بسپارم و با تو بیعت کنم، حضرت در پاسخ او فرمود: اگر این خلافت از آن تو است پس خدا براى تو قرارداده است و جایز نیست که لباس و خلعتى را که خداوند به قامت تو پوشانیده از تن بیرون کنى و به غیر خود بپوشانى و به دیگری واگذار نمائى و اگر این مقام از آن تو نیست پس حقّ اینکه چیزى را که از تو نیست به من واگذارى ندارى، مأمون گفت: اى فرزند پیغمبر ناچارى از اینکه این پیشنهاد را بپذیرى و این فرمان را قبول کنى، حضرت فرمود: این امر را از روى میل و رغبت هیچ‌گاه نمى‌پذیرم؛ و پی‌درپی مأمون در این موضوع تا چند روز اصرار مى‌ورزید و پافشارى می‌نمود تا بالاخره از آن مأیوس گشت، ناچار به حضرت پیشنهاد کرد که: اکنون‌که آن را (خلافت را) نمى‌پذیرى و حاضر نمى‌شوى که من به‌عنوان خلافت با تو بیعت کنم پس ناچار ولیعهدى مرا باید قبول کنى [تا خلافت پس از من از آن تو باشد]،

حضرت فرمود: به خدا سوگند پدرم از نیاى گرامش از امیر مؤمنان (ع) از رسول خدا (ص) براى من حدیث کرد که من در زمان حیات تو مسموم از دنیا می‌روم و مظلوم کشته مى‌شوم، درحالی‌که فرشتگان آسمان و زمین‌بر من گریه مى‌کنند و در سرزمین غربت در کنار هارون الرّشید مدفون مى‌گردم، مأمون بگریست، سپس پرسید یا ابن رسول‌الله چه کسى تو را مى‌کشد؟ و تا من زنده هستم، چه کسى قدرت یا جرئت بدى کردن به تو را خواهد داشت؟! حضرت فرمود: من اگر بخواهم قاتل خود را معرّقی کنم مى‌کنم و مى‌گویم که چه کسى مرا خواهد کشت، مأمون گفت: یا ابن رسول‌الله با این گفتار مى‌خواهى خود را آسوده کنى و ولایتعهدى مرا نپذیرى تا مردمان بگویند علی بن موسى چقدر زاهد و بى‌رغبت به ریاست دنیا است؟! حضرت فرمود: به خدا سوگند از روزى که خداى- عز و جل- مرا آفریده تاکنون دروغ نگفته‌ام و دنیا را براى رسیدن به دنیا ترک نگفته‌ام و من خوب میدانم تو چه می‌خواهی، مأمون پرسید چه می‌خواهی؟ امام گفت: آیا امانم مى‌دهى اگر راست را بگویم؟ مأمون گفت: تو در امانى، حضرت فرمود: تو نظرت این است که مردم بگویند: علی بن موسى به دنیا و ریاست‌

بى‌رغبت نیست، بلکه این دنیا است که به او بى‌رغبت است، مگر نمى‌بینید چگونه از روى آز و طمع ولایتعهدى را پذیرفت، باشد که به خلافت نائل گردد، مأمون از این سخن در خشم شده گفت: تو مرتّب با من طورى رفتار مى‌کنى که من آن را خوش ندارم و گویا از قدرت و شوکت من باک ندارى و خود را ایمن میدانى، به خدا سوگند باید ولایت‌عهدی را به اختیار بپذیرى و الا تو را بدان مجبور می‌کنم، پس اگر قبول کردى که چه‌بهتر و اگر مخالفت نمودى گردنت را می‌زنم (تو را می‌کشم)، حضرت فرمود: خداوند مرا از اینکه خود را به هلاکت اندازم نهى فرموده، اگر امر بدین منوال است هر کار که به نظرت رسیده انجام ده و من آن را مى‌پذیرم به‌شرط آنکه در عزل و نصب احدى دخالت نکنم و رسمى را تغییر ندهم و سنّتى را نشکنم و از دورادور مشیر و راهنما باشم، پس مأمون با این شرط از او پذیرفت و ایشان را ولیعهد قرارداد؛ و لکن کاملاً از آن کراهت داشت.[3]

امام رضا نیز همانند جدشان امام حسین تلاش کردند تا حکومت بنی‌عباس نتواند همانند بنی‌امیه از اعتبار خاندان رسول‌الله به نفع قدرت، دنیا و حکومت خود بهره‌برداری کنند. 

امام رضا درواقع با این شرط که در امور حکومتی دخالت نکند می‌خواست مخالفت خود را از این بیعت شوم علنی و آشکار سازد و ابطال حکومت بنی‌عباس را اعلان نماید و به همگان گوشزد کند که مقام خلافت از آن عباسیان نیست همان‌طور که از آن بنی‌امیه نبود و هر دو تنها غاصبان حقوق و ظالمان به پیامبر و اهل‌بیت مطهر ایشان‌اند.

دل اهل‌بیت محمد (ص) از این بیعت‌های شوم و اجباری خون است اما هرکدام روشی را برای مقابله به اقتضای زمان و مسئولیت خویش به عهده گرفتند.

مولای متقیان امیرالمؤمنین را واداشتند که در شورا (شش‌نفری) شرکت نماید.

زمانی که امام رضا می‌پرسند چه چیزی شما را واداشت که این ولایت‌عهدی را بپذیرید اقتدا می‌کنند به پدر خود و می‌فرمایند

همان چیز که جدم‌ امیرالمؤمنین را واداشت که در شورا (شش‌نفری) شرکت نماید.[4]

امام حسن (ع) با توجه به خیانت مردم کوفه و وضع نابسامان و حوادث خطرناک زمان خویش، عواقب جنگ با معاویه را ازنظر گذرانید و نتایج شوم و سیاه و خطرناکی را برای اسلام و مسلمین پیش می‌آمد، بررسی کرد و دریافت که از میان این‌همه سپاهی فقط اندکی به حمایت او برمی‌خیزند و این گروه را خاندان پیامبر اکرم (ص) و عده‌ای از اصحاب وفادار آن حضرت و شاگردان امیرالمؤمنین علی (ع) که پرچم‌دار تعلیمات و حقایق اسلامی هستند، تشکیل می‌دهند. اگر اینان کشته شوند، همه معنویت اسلام از بین می‌رود و کیان دین و پایگاه آیین در هم کوبیده می‌شود. لذا امام ناگریز تن به بیعت با معاویه داد.

 

بعد از شهادت امام حسن (ع) امام حسین (ع) بنا بر دلایلی ناگریز سکوت اختیار کرده، از مبارزه مسلحانه صرف‌نظر کرد؛ اما بعد از مرگ معاویه و سپردن خلافت به فرزندش یزید شرایط کاملاً فرق می‌کرد و دیگر سکوت و بردبارى ـ حتى اگر به قیمت ریخته شدن خون برترین انسان‌ها و به اسارت رفتن شریف‌ترین خاندان‌ها باشد دیگر به مصلحت نبود زیرا با روى کار آمدن یزید، درواقع دیگر چیزى از اسلام باقى نمی‌ماند تا سکوت و صبر و تحمل سیدالشهدا (ع) توجیه‌پذیر باشد.

زیرا وضعیت اسفبار شیعیان در زمان معاویه و نیز پایمال شدن حقوق مسلمانان و بی‌توجهی به احکام شریعت محمدى ـ صلی‌الله علیه واله و سلم ـ و رواج انواع بدعت‌ها، وضعیت جامعه را به‌قدری دردناک کرده بود که قیام براى اصلاح جامعه و علیه بانیان و مسببان آن را لازم و ضرورى می‌نمود.

 بنابراین امام حسین بنا بر شرایط خود مسئولیت دیگری نسبت به بیعت با یزید داشت زیرا ایشان بنا بر اخبار صحیح متواتر متعبّد به قیام و شهادت بود.

به‌عبارت‌دیگر، امام مأمور بود علیه یزید قیام کند و ابطال حکومت او را اعلان کند و امتناع خود را از این بیعت شوم، علنی و آشکار سازد.[5]

امام رضا نیز همانند جدشان امام حسین تلاش کردند تا حکومت بنی‌عباس نتواند همانند بنی‌امیه از اعتبار خاندان رسول‌الله به نفع قدرت، دنیا و حکومت خود بهره‌برداری کنند. امام با ردّ پذیرش خلافت و درنهایت پذیرش ولایت‌عهدی آن‌هم بدون دخالت در هیچ‌یک از وظایف حکومتی توطئه مأمون را تا آنجا که می‌توانستند برهم زدند.